#قسمت271
به هر بهانه یادشان می کرد و حتم داشتم که در ایام حج به ویژه در جوار مرقد رسول خدا بیشتر از همیشه، به یاد آن سه نفر خواهد بود. حالا داشت می آمد و با نگ صلوات و بوی اسپند کوچه و سراسر محل را پر کرده بود. بچه های سپاه همدان، سپاه کرمانشاه و لشکر انصارالحسین، خودشان دنبال رتق و فتق امور میزبانی بودند. قرار بود کاروانی از آنان به اسقبال حسین و سعید قهــاری در میــدان شــهر برونــد. وهــب بــا پســر عمــه اش _ امیر _ هم بــرای آوردن حسین به فرودگاه رفتند. دم غــروب بــود کــه وهــب از تهــران زنگ زد و گفت: «ترمینال حج، خالی شــده امّا از بابا، خبری نیست.» همۀ حاجیان آمدند و عمه پرسید: «یعنی بچه ام، کجاست؟» گفتــم: «عمه جــان، نگــران نبــاش، شــاید اومــده، رد شــده و وهــب ندید تــش.» و همین طــور هــم بــود. امّــا حســین اگــر در فــرودگاه به چشــم وهب و امیــر نیامده، ورودی شهر، هم که صدها نفر منتظرش بودند، همچنان چشم انتظار و پرسان ماندند. و پچ پچ ها که بالا گرفت، سر و کلۀ تراشیدۀ حسین، تک و تنها، میان کوچه پیدا شد. بی هیچ همراهی. ماشــین ها و اتوبوس های مســتقبلین بعد از او بوق زنان رســیدند. همه هاج وواج مانده بودیم که ماجرا چیســت. حســین از کجا آمد که نه در فرودگاه و نه در میدان شهر، باوجود هماهنگی و تماس قبلی هیچ کس او را ندیده بود. ماجرا از این قرار بود که حسین به سعید قهاری پیشنهاد داده بود که بیا یک سواری شــخصی کرایــه کنیــم و بی ســروصدا برویــم و مــردم را معطّــل خودمــان نکنیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313