#قسمت278
اتفاقاً ایّام محرّم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان می رفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می کرد. آن ســال وقتی در مســیر کرمانشــاه به همدان می رفتیم، پلیس جلوی ماشــینمان را گرفت و از رانندۀ حسین، آقای مدبران، مدارک خواست. همین که حسین را شــناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشــت و از جریمه صرف نظر کرد. امّا حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده اش گفت: «خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم می آد، پس خیلی رعایت کن.» محرّم همدان، من و حسین را به عالم کودکی هایمان در کوچۀ برج می برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی می رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیۀ ثارالله سپاه می رفتیم که حسین، ســال 06 ســنگ بنایش را گذاشــته بود و خیمۀ اشــک ها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و می دانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می گفت: «مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور می شه.» عمه می گفت: «قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش می شه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313