#قسمت282
ســارا بزرگ تر که شــد و راه افتاد، دســتش را می گرفتم و می بردمش پارک، تاب و سرسره بازی. سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد، از همان اتفاق ها که بــرای خــودم، گاه و بیــگاه می افتاد؛ رفته بودیم شــمال، کنــار دریا زیلو انداخته بودیم. پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می کردند، سارا با ماسه ها ور می رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست. جیغ زدم: «سارا!» چشــمم به دریا افتاد، موج او را بالا آورد و فرو برد. حســین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب، چند متر شنا کرد تا او را بگیرد، مردم و زنده شدم. با گریه و التماس فریاد می زدم که: «تو رو خدا نذار بچه م بمیره.» حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شده بود. حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بستۀ سینه اش باز شد. بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. من اشــک شــوق می ریختم و حســین مدام دلداری ام می داد و می گفت: «بخیر گذشت، خدا عمرش رو دوباره نوشت.» بعــد از دو ســال، آقــای عزیــز جعفــری، فرمانــده نیــروی زمینــی ســپاه، خانه ای دو طبقــه در خیابــان ایــران گرفــت و از حســین کــه معاونــش بود، خواســت که طبقۀ دوم آنجا بنشــیند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313