#قسمت286
حسین که نه می خواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند، به ســارا گفت: «این جوجه های تو دیگه بچه نیســتن، مامان شــدن. هوا هم داره سرد می شه، ببریمشون همدون، بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه. باشه؟»سارا قبول کرد امّا گفت: «به جای اینا، برام اسب بخر،» حسین سارا را بغل کرد و گفت: «اونم به چشم» دیگر نتوانستم کلافگی ام را پنهان کنم، با عصبانیت گفتم: «حالا بیا و درستش کن.خ انم،ا سبم ی خواد،ح تماًم ی گی،چ ونق ولد ادمب ایدب هق ولمع مل کنم، آره؟» خندیــد و بــه کنایــه گفــت: «پروانــه، مثــل اینکــه یــادت رفتــه، خودت چــه وِروِره جادویی بودی» شــنیدن ایــن حــرف بــرای لحظاتــی خاطــرات کودکــی ام را در ذهنــم زنــده کــرد. خاطــرۀ شــبی کــه از نردبــان افتــادم. خاطــرۀ روزی کــه روی دیــوار خانــۀ دخترعمه منصــور، راست راســت راه می رفتــم و یک مرتبــه از آنجا افتادم پایین و دســتم شکســت. و خاطرۀ آن روز که عقرب پایم را گزید. هرچند خاطرات شیرینی نبود اما کم کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب بازی و گرگم به هوا و به یه قل دوقل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313