#قسمت287
چند ماه بعد باز هم اتفاقی برای سارا افتاد که خیلی شبیه اتفاقات کودکی ام بــود. بــرای دیــدن اقــوام بــه همــدان رفتــه بودیم، یک روز قرار شــد بــرای اینکه آب و هوایــی عــوض کنیــم و بیشــتر بــا فامیــل باشــیم برویــم بــه یکــی از باغ های عباس آباد. به باغ که رسیدیم، بچه ها مشغول بازی شدند و ما هم که مدت ها بــود اقــوام همدانــی را ندیــده بودیــم، نشســتیم بــه تعریــف. گــرم صحبت های خودمان بودیم که ناگهان صدای گرومپ عجیبی به گوشمان رسید و بلافاصله یکی از بچه ها فریاد کشید: «سارا از بالای دیوار افتاد.» کنار باغ، مسجدی بود و ما بین این دو، دیوار بلند بدون حفاظی قرار داشت، ســارا بــا بچه هــا گرگــم بــه هوا بازی می کرده که مــی رود بالای آن دیوار و ناغافل از آنجا می افتد پایین. تــا بــالای ســرش برســم، مــردم و زنــده شــدم. از حدود 2متری افتــاده بود زمین و وقتی رسیدیم بالای سرش مثل یک تکه گوشت، بیهوش، با صورتی کبود نقش زمیــن بــود. هرچــه تکانــش می دادیم عکس العملی نشــان نمــی داد، حتی ناله هم نمی کرد. حسین به نظرم براساس تجربه هایی که در جنگ پیدا کرده بود شــروع کرد به تنفس دادن به ســارا بلکه نفســش را برگرداند امّا انگار بچه رفته بود و کاری از دست مان برنمی آمد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313