#قسمت288
برای لحظه ای خودم را با ختم، دستپاچه و مضطرب، بی قراری می کردم که عمه کمی نمک با انگشتش گذاشت روی زبان سارا. ناگهان سارا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد... وقتی به تهران برگشتیم، حسین خیلی خودش را سرزنش می کرد که باید بیشتر مراقب سارا باشد. از آن به بعد، هر روز از سر کار می آمد، خودش دست سارا را می گرفــت و می بــرد پارکــی کــه دقیقــاً کنــار خانه مان بود و من از پشــت پنجره می دیدم که چقدر با شور و نشاط، انگار نه انگار که تازه از سر کار آمده است، همه جور بازی کودکانه ای با او می کرد. روزی یکی از همســایه ها که حســین را توی پارک مشــغول بازی با ســارا دیده بود، گفت: «خانم نوروزی! خوش به حالت، شوهر من که نیروی حاج آقاس وقتی مــی آد خونــه، حــال نــداره بــا مــا صحبت کنه، چه برســه به بازی بــا بچه ها، گاهی بهش می گم، کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟» باز هم خبر برایم تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم می شنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر می کردم که هنوز معاون هماهنگ کنندۀ نیروی زمینی سپاهه. برخلاف گذشته ها کها ینم وضوعات،ز مینۀپ رسشی ا گلایۀم نا زح سینم ی شد، ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر کردم که چطور می شود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچه هایش این قدر وقت بگذارد؟ توجــه حســین بــه بچه هــا، تنهــا بــه بــازی و ســرگرمی و پیگیــری درس هایشــان معطوف نمی شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313