#قسمت291
حسین رفت، بعد از ده روز که خبری از او نداشتیم، زنگ زد و گفت: «اومدم کشور کنگو و معلوم نیس کی برگردم.» بیشتر از این چیزی نگفت و من هم می دانستم اگر چیزی بپرسم، تلفنی جوابی نمی دهــد. بچه هــا هــم کــه از اوضــاع و احوال پدرشــان پرســیدند، همین نقل را برای بچه ها گفتم که: «پدرتون رفته آفریقا برای کار مستشــاری و معلوم نیســت کی برگرده، فقط براش دعا کنید.» بچه ها هرچه کوچک تر بودند، دلتنگیشــان برای بابا بیشــتر بود. ســارا خیلی بهانه می گرفت. زهرا از زمان آمدن بابا می پرسید. مهدی کنجکاو بود که بداند بابا آنجا چه می کند و وهب اصرار می کرد که اگر شــما هم نیایید، من می روم پیش بابا. وهب در تماس بعدی همین را به پدرش گفت اما حســین مشــکل زبان را بهانه کرد و گفت: «وهب جان! تو باید درست رو بخونی و اینجا نمی تونی این کار رو بکنی.» امّا وهب اصرار می کرد که یاد می گیرم. ماه هــا از پــی هــم می گذشــت و مــا بــه تلفن های حســین و شــنیدن صدای او از آن سوی مرزها، دل خوش کرده بودیم. پس از چند ماه یک دفعه برای مدتی تماس هــای منظــم، 51 روز یک بــار او قطــع شــد. دســتم بــه هیچ جــا بنــد نبود. نمی دانســتم از کــی بایــد بپرســم کــه برای حســین چــه اتفاقی افتــاده. تا اینکه بالاخره بعد از مدتی به ایران برگشــت. گفت: «پشــۀ مالاریا، لگدم زد و افتادم و رفتم تا مرز مردن، امّا توســل به خانم فاطمۀ زهرا، زنده ام کرد.» دیدن او پس از ماه ها همه را هیجان زده کرد. بچه ها قیافه اش را فراموش کرده بودند پرسیدم: «اگه پشه نیشت نمی زد حالا حالاها اونجا بودی، نه؟» گفت: «پروانه اگه بدونی، چقدر این مردم ســیاه، دل روشــن دارن! و چقدر مظلومن! اول که رفتم، از رئیس جمهورشــون آقای کابیلا پرســیدم: «شــما از ما چی می خواید؟» گفت: «یه چیزی مثل بسیج خودتون، که مردم رو بیاره پای کار و مثل حزب الله لبنان، دست بذاره روی حلقوم اسرائیلی ها که دارن موذیانه اینجا، گسترش پیدا می کنن.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313