#قسمت300
شبِ مرز، بوی جبهه می داد. دلم نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرســد. او زیارت را باوجود صدام نمی خواســت و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمی خواستم. ستاره ها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش _حاج علاء حبیبی_ به مرز رســاند. سرشــار از نشــاط شــدم. عمه قربان صدقۀ حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد: «حسین جان، زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی.» از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم. قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند.ن گاهی کیشانر ویح سینم توقفش د.د لمر یخت.ح سینب ی خیالم أمور،از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه می کرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. سر ظهر به بغداد رسیدیم. می گفتند که شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید. حــالا بیشــتر از قبــل، دلیــل حســین را بــرای نیامدن به زیــارت درک می کردم. در مسیر کاظمین پرسیدم: «حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟» خلاصــه و کوتــاه گفــت: «میزبــان حضــرت آقــا تــو دوکوهــه بودم.» ســرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی می داد گفتم: «اگه می گفتی که میزبان آقا هستی، من به خودم اجازه نمی دادم که اون حرف ها رو بهت بزنم.» حســین نخواســت و نگذاشــت، که به حرف های دو ســه روز گذشــته فکر کنم گفت: «خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن. ما زیارت می کنیم و برمی گردیم امّا اون ها همیشه پیش امام حسین ان.» وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313