#قسمت309
مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود امّا دوست داشــت مثل باباش عضو ســپاه باشــد. عاشــق اخلاص و تواضع بچه های سپاه بود. اتفاقاً سپاه آزمون گرفت و مهدی قبول شد و برای انجام دورۀ آموزشی به کاشان رفت. چند ماه گذشت، حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند. دلم برای بچه ام حسابی تنگ شد. گفتم: «حسین بیا بریم دیدن مهدی.» گفت: «اون وقت دوستای مهدی بهش می گن، بچه ننه.» گفتم: «من مادرم دلم براش یه ذره شده، می ریم جلوی پادگان می بینیمش.» گفت: «اون وقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون می شکنه، مهدی هم راضی نیست به این کار.» گفتم: «باشه، یه قراری توی شهر می ذاریم که کسی ما رو با بچه مون نبینه» و همین کار را کردیم. مهدی مثل مجرم ها، دور و بر را نگاه می کرد که کســی او را با ما نبیند. و غر می زد که «اصلاً چرا اومدید؟ مگه من بچه م!» وقتی از کاشــان برگشــتیم، حســین گفت: «برا مهدی برو خواســتگاری.»دیگه مثل ماجرای وهب، از سن وســال و کار پســرم حرفی نزدم. گشــتم و چند گزینۀ خوب و مناسب پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد. از میان آن ها، اسم خانوادۀ آقــای دریایــی را کــه آوردیــم، ســرش را پاییــن انداخــت و گفــت: «هرچی شــما صلاح می دونید.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313