#قسمت320
زهرا هم، پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانۀ خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امین و سارا و زهرا به خانه ای که در شهرک باقری بود، رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت: «دیر شده باید برم.» باتعجب پرسیدم: «کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا!» گفت: «باید برم خونۀ یه مادر شهید.» عصبانی شدم. امّا پیش دامادم خشمم را پنهان کردم. یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم: «می خوای دخترت رو بذاری و بری خونۀ یه شهید.» نمی خواســت جرّوبحــث کنــد. امّــا نــه مــن، که زهرا و حتّی ســارا هم از دســتش عصبانی بودند. کســی حرفی نزد. وســایل را در ســکوت معنی داری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشــتم، دور از چشــم امین گفت: «گاهی که بابا پیش یه فرزند شهید ما رو می دید، یه جور برخورد می کرد که انگار ما رو نمی شناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شــهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدّش رو تحمل می کردیم امّا برای چیدن جهیزیه... .» و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم: «شهدا و خانواده هایشان خط قرمزِ بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو بــه مصالــح اونــا ترجیــح بــده. برای خودش که نمی خــواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.» سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت: «اگه من و زهرا به بابا می گفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل یه راننده تا دم مغازه، ما رو می رسوند، خریدمون را می کردیم و می پرسید، راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش می ذاره و می ره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونوادۀ شهید که چشم به راهش نیستن!» گفتم: «نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313