#قسمت357
وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کــرد و از اینکــه بــرای اولین بــار مداحــی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام. پرسیدم: «توی هیئت چی خوندی؟»گفت: «روضه که بلد نبودم. فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار می کردم: «حسین آرام جانــم، حســین روح و روانــم، حســین دوای دردم، حســین دورت بگــردم.» هر دو با ته مایه ای از شــوخی با هم حرف می زدیم.خندیدم و گفتم: «حســین به قول بچه های جبهه، بدجوری نور بالا می زنی.» گفت:« ناقلا،ح الا کها زس وریها ومدمو ا زم عرکهد ورش دمد اریا زا ینح رفام ی زنی؟!» گفتم: «نه، واقعاً می گم، یه جور دیگه ای شدی.» گفت: «یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم.» نباید عیان حرف دلم را می زدم، فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان: «کجا؟ شما که تازه اومدی.» فهمیــد کــه فکــرم بــه ســوریه رفتــه، غبــار تردیــد را از ذهنــم کنــار زد: «خانوادگی می ریم راهپیمایی اربعین.» از این بهتر پاسخی را نمی توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
***
همان جمعی بودیم که دفعۀ قبل از فرودگاه امام به دمشــق رفتیم. زهرا، ســارا، حســین، مــن به اضافــۀ بــرادر حســین، اصغرآقــا و خانمش. چهــار روز مانده به اربعیــن، ســوار پــرواز تهــران نجــف شــدیم. حســین اســم ایــن ســفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. شــب بــه نجــف رســیدیم و بــه زیــارت آقــا امیر المومنیــن علــی؟ع؟ رفتیــم. چه صفایــی داشــت. مــن کــه در زینبیــه در مســیر حــرم به صدای تیــر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن ترین نقطۀ روی زمین ایستاده ام. شــب منزل یک طلبۀ عراقی خوابیدیم که رســم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد. صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313