eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
وقــت رفتــن، عروس هــا و نوه هــا را بوســید. وهــب و مهــدی را محکــم در آغــوش گرفــت و بــا مهربانــی تــا جلــوی در بدرقه شــان کرد. پســرها که رفتنــد، گفتم: «از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم.» و با صدایی گرفته پرسیدم: «یعنی واقعاً، دو سه روزه برمی گردی؟!» گفت: «آره حاج خانم جان.» خندیدم: «چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی.» به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد: «حسین، سالار زینب.» شــاید حســین می خواســت با این پاســخ کوتاه و چند لایه به اینجا برســاندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: «فردا نمی رم، سوریه.» هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: «خیر باشه، چی شنیدی؟» گفــت: «از ایــن خیرتــر نمی شــه، فــردا قرارِ ملاقات مهمــی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم.» بســاط گردو شکســتن را پهن کرد و مشــغول شــد. با تعجب پرســیدم: «چه کار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟» بــا خوشــرویی جــواب داد: «ســارا خانــم، صبحونــه گــردو بــا پنیــر دوســت داره، می خوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم.» سارا خوابیده بود وگرنــه بــا دیــدن ایــن صحنــه، مثل من، آشــوبی به جانــش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او ســر می زدم. عبا به دوش روی ســجاده اش نشســته بود و مناجات می کرد و گاهی، گریه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313