eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
صبــح کــه صبحانــه را آوردم. تــوی چشــمانش نمی توانســتم نــگاه کنم. تا نگاه می کردم، سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت. گفت: «حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: «به روی چشم حاج آقا، امّا شما انگار توشه ات رو برداشتی.» لبخنــدی آمیختــه بــا هیجــان زد و گفــت: «آره، مــزد ایــن دنیایــی ام رو امــروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: «آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم.» و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت: «حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده.» دلم هُری ریخت، پرسیدم: «یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟» حرف را برگرداند: «حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشــون.» زهرا و امین را پیش از میهمانی شــب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشــت، آن ها را دوباره ببیند؟! هنوز ذهنم درگیر آن جملۀ «حس می کنم خدا هم ازم راضی شده» بودم. حرفی کــه او از ســر یقیــن گفتــه بــود. امّــا دل مــن را می لرزانــد. گفتــم: «زنــگ می زنــم، بعدش چی؟» گفت: «بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام.» رفتم توی آشپزخانه، امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفســم را بســته بود. حســین زیر چشــمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم: «تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313