#قسمت366
ســاکش را برداشــتم و مثــل همیشــه، از قــرآن و مفاتیــح تــا حولــه و لباس هــای اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم، می نشستم. آیة الکرسی می خواندم، امّا باز بلند می شدم. کمردرد اذیتم می کرد. یکی از دوســتانم برای کمک به منزلمان آمد و داشــت حیــاط را آب و جــارو می کــرد کــه گفــت: «حاج خانم، فکــر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه.» گفتم: «نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن.» با این حال به طبقۀ پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقۀ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: «شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب می کرد، گفت: «چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم.» کار تمیز کردن طبقۀ پایین که تمام شــد، زهرا و شــوهرش رســیدند. امین رفت خشک شــویی ســر کوچه و زهرا و ســارا چای آوردند و میوه گذاشــتند جلوی بابایشان. حســین خواســت چای را با ســوهان بخورد. ســارا یادآوری کرد: «بابا شــما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.» حســین نــرم و صمیمــی بــه ســارا گفــت: «بابــا جان، قند رو ولش کــن، کار از این حرفا گذشته.» زهرا پرســید: «ولی شــما همیشــه پرهیز می کردین و به ما هم ســفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.» حســین دوبــاره نگاهــی بــه صــورت زهرا و ســارا انداخــت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، امتداد داد و یک باره گفت: «برای کسی که چند روز دیگه، شهید می شه، فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتــم: «حاج آقــا، بــاز داری بــرای بچه هــا روضــه می خونــی؟ به خاطــر ایــن گفتی صداشون کنم؟!» خونســرد و متبسّــم گفت: «آره حاج خانم، واســه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم.» صدای گریۀ زهرا و ســارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشــت آتشــم می زد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313