#قسمت376
مــا اگــر خبــر رو شــنیده بــودن که حتماً وهــب یا مهدی زنگــی بــه مــن مــی زدن. بهتــر نیســت خــودم بــه وهب زنــگ بزنــم؟ و... آره باید به وهــب زنــگ بزنــم. امــا ایــن وقت صبح؟! حداقل صبر کنم تا آفتاب دربیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره...» حــرف زدن هــای بــا خــود و فکرهــای جورواجور تمامی نداشــت. باید تصمیم می گرفتــم. دســتم بــه گوشــی رفــت. دخترها پرســیدند: «مامــان می خوای به کی زنگ بزنی؟» گفتم: «به وهب.» بالاخــره زنــگ زدم. فاطمــه نــوۀ بزرگــم که حتماً برای نماز صبح بلند شــده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم: «اگه بابات نرفته ســرکار گوشــی رو بده بهش.» فاطمــه تــا وهــب را صــدا کنــد، بــرای ثانیه هایــی لال شــدم که خبــر را چطوری بدهم.عکس العملِ وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیرمنتظره بود. سلام کردم و گفتم: «چطوری وهب جان؟» گفت: «خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟!» گفتم: «برای ما نه، ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما.» وهب آن طرف ســاکت شــد. نخواســتم بچه ام را بیشــتر از این توی هول ووَلا بیندازم یک دفعه گفتم: «وهب، بابا شهید شده.» داشتم می گفتم به مهدی هم خبر بده که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد. تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: «بابا خیلی مظلوم بود.» و بعد ادامه داد: «شــهادت حقش بود. ناز شــصتش که به اون چیزی که می خواست، رسید» لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفتۀ من بود. راست می گفت. از عدالت خدا دور بود که حســین پس از این همه ســختی و رنج از رفقای شــهیدش جا بماند. ما او را برای خودمان می خواستیم، و او خودش را برای خدا. پرسیدم: «مهدی خبر داره؟» گفت: «زودتر از من خبردار شــده. گوشــی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی صدا بوده. خبر رفته روی سایت ها.» گفتم: «با مهدی و بچه ها برو خونه. ما هم داریم میایم»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313