#قسمت42
آن قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با صدای دعوای گربه ها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربه ها گوش تیز کردند. خندیدند، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند. تا صبحانه را حاضر کنم حســین رســید. دخترها هم بیدار شــدند. بی هیچ صحبتی، از ســر و وضع ژولیــده و درهــم و غبــاری کــه روی صورتــش نشســته بود، فهمیــدم از منطقه ای کــه درگیــری بــوده، برگشــته اســت. وقتــی دســت بــه ســر و صورتش نمی کشــید و موهای جوگندمی اش در هم می شد، آشفتگی قشنگی پیدا می کرد که به دلم می چســبید. شــاید که این آشــفتگی و این چهره به گذشــته های تلخ و شــیرین دوران جنــگ خودمــان برمی گشــت و مــرا بــه یــاد آن روزها کــه از جبهه می آمد، می انداخت و می دیدم که آن روزها با همۀ سختی اش گذشت. پس حالا هم هرچقدر سخت باشد، مثل آن روزها می گذرد. تــا بچه هــا بیاینــد و ســفرۀ صبحانــه پهن شــود، حســین دوش گرفــت و لباسِ نو پوشــید. ســر ســفره کــه نشســت، انگارنه انــگار کــه ایــن همــان مردی اســت که چند لحظه پیش، از صحنۀ نبرد بازگشته بود، شیک و مرتب، با رویی گشاده کنارمــان نشســت
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313