#قسمت43
صبحانــه را کــه خوردیــم بــه شــوق زیــارت حضــرت زینــب، ساک هایمان را تند و سریع بردیم دمِ درِ خانه. توی کوچه دو تا ماشین ایستاده بودند، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل بالا که پشــتش دوشــکا بســته بودند و دو نفر که شــلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علی رغم کلاه لبه داری که روی ســر گذاشــته بودند صورت آفتاب ســوخته ای داشــتند، خیلی جدی و با حالت کاملاً آمادۀ نظامی، کنار آن دوشکا ایستاده بودند و حواسشان به طور محسوسی به اطراف بود. حســین آمد و پشــت فرمان نشســت. ابوحاتم هم اســلحه به دســت در کنارش. مــن و ســارا و زهــرا هــم رفتیــم و روی صندلی هــای عقــب ماشــین نشســتیم. هــم ماشــین ما و هم آن تویوتا، هر دو روشــن بودند و بلافاصله پس از ســوار شــدن مــا، باشــتاب راه افتادنــد. خیابان هــا در عیــن اینکه نیمه ویــران بودند اما کاملاً خلوت و آرام به نظر می آمدند، هیچ اثری از جنگ و درگیری به جز خرابی هاوجــود نداشــت و همیــن تعجــب ســارا را برمی انگیخت که چــرا در این اوضاع آرام، پدرش آن قدر باشــتاب می راند؟! کیلومتر ماشــین که روی 081 رســید، با دست، عقربه را نشانم داد. من و زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حســین و حالت ابوحاتم که اســلحه اش را مســلح کرده بود و به چپ و راســت جاده نگاه می کرد هیچ همخوانی ای با شــرایط آرام و خلوت محیط نداشــت. ســارا دســتش را توی دســت من حلقه کرده بود. متعجّب بود، آهســته و درگوشی بهم گفت: «مامان! کیلومتر رو ببین!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313