#قسمت47
حسین که تا آن لحظه با ویژگی شوخ طبعانه اش حرف می زد، یک باره جدی شد و نگاه واقعی اش را نسبت به همین پهلوان پنبه ها گفت: «دلم برا جوونای مسلحی که فکر می کنن، در راه خدا و پیغمبر جهاد می کنن، می ســوزه. با اینکه اســلحه دســت گرفتن و از توی همین خونه ها ما رو می زنن، اما من راه برگشت رو براشون بسته نمی بینم. اونا ابزار و وسیله ان توی دست مفتی های وهابی که این فکر پلید رو تولید کردن. به همین دلیل همیشه به این پهلوون پنبه ها می گم مسلحین، نه تکفیری.» حسین شعار نمی داد، اما هضم این نگاه رحمانی حتی برای من که سال ها با او زندگی می کردم، دشوار بود. برای من، فرقی میان مسلحین و تکفیری ها نبود. دقایقی بعد به کوچه هایی باریک رسیدیم که در میان ساختمان هایی بلند و نیمه ویران محصور بودند. کوچه ها آن قدر باریک و پیچ درپیچ و ساختمان ها آن چنان بلند بودند که حتی بیرون از ماشین هم به زحمت می شد سر چرخاند و رنگ آسمان را دید! سر یکی از همین کوچه ها تابلوی آبی رنگی کاشته شده بــود کــه راهنمــای حرکــت بــه ســمت زینبیــه بــود و با گلوله هایی کــه حکایت از نفوذ تکفیری ها به این منطقه داشت، سوراخ سوراخ شده بود.فلش تابلو نشان می داد که باید به ســمت راســت دور بزنیم. ماشــین که پیچ کوچه را پشــت ســر گذاشــت، از دور گنبــد حــرم پیــدا شــد. دیــدن گنبد، شــوق زیــارت خانم را در وجودم زنده کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313