#قسمت48
پر شدم از شادی این توفیق اما این شادی دوامی نداشت! گنبــد زخمــی بــود، زخمــی از بی حرمتــی تکفیری هــا! همــۀ آن شــادیِ لحظاتی پیــش جایــش را بــا غــم و غصــه ای عمیــق عوض کرد. اشــک توی چشــم هایم پــر شــد. ای کاش می مُــردم و ایــن صحنــه را نمی دیــدم. تــازه فهمیــدم کــه دلیل آن همه شکســتگی و ســپیدی موهای ســروصورت حســین را. حق داشــت که خواب وخوراک نداشــته باشــد. مگر می شــود دشــمنانی این چنین وقیح را در نزدیکی حرم ناموس علی دید و یک جا نشست؟! مثل گنگ ها شده بودم. از آن لحظه تا رسیدن به حرم، هیچ چیز نه شنیدم و نه دیدم. از در که وارد حیاط صحن شدم جان از پاهایم رفت. انگار دو دست از زیر خاک، پاهایم را به سمت پایین می کشیدند، تا جایی که زانوهایم خم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. قلبم به شدت می تپید و چشمانم با پرده ای از اشک روی دیوارها تا مناره ها، تا گنبد را می کاوید، همه جا زخمی بود زخمی از تیر و ترکش تکفیری ها. با دیدن هر زخمی بر حرم، بی هیچ اغراقی احساس می کــردم آن زخــم بــر قلــب و دل مــن می نشــیند، گویــی همۀ دردهــای نگفته و زخم هــای نهفتــۀ خانــم، ســر بــاز کــرده و به این شــکل عیان شــده اســت. همۀ روضه هایی که از کودکی شنیده بودم، توی ذهنم مجسم شدند. چادرم را روی ســرم کشــیدم و مثــل اینکــه خــون بــالا بیاورم با هر ضجــه ای، جانم بالا می آمد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313