#قسمت50
ببریدش کنار ضریح، حالش جا میاد.» آهسته آهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشــتن نداشــتم، بــا هــزار زحمــت کمی پاهایــم را از زمین فاصله می دادم تــا روی آن کشــیده نشــوند. کنــار ضریــح بی زائــر خانم که رســیدیم، از دخترها جدا شــدم و بی اختیار چســبیدم به ضریح. ســر و صورتم که به ضریح رســید. ماننــد کودکــی خردســال کــه پــس از یک دوری پرمشــقت و طولانی در آغوش آشــنایی مهربــان و قدرتمنــد افتــاده باشــد، پــر شــدم از طمأنینه. یــاد لحظه ای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اما هیچ وقت این گونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضه خوان توی گوشم پیچید: «خانم از حال رفتن. سیدالشــهدا دســت مبارکشــونو رو قلب خواهر گذاشــتن، بلافاصله خانم به هوش اومــدن. آقــا لبخنــدی زدن، فرمــودن: «خواهــرم! عزیز دلم! صبر کــن، تو باید زنده بمونــی و عَلَــم منــو ســر پــا نگــه داری! تو پیغمبر منی! بایــد بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برســونی.» ناگهان یاد حرف های حســین توی ماشــین افتادم که از دخترها پرسید: «می دونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313