#قسمت52
زیارت دخترها که تمام شــد، با حســین از حرم خارج شــدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم. احساس کردم این زیارت چه نیروی عجیبی به من داده اســت. منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی، حتی حرف زدن را نداشــتم، حالا جوری از حرم خارج می شــدم که احســاس می کردم هیچ غصه و مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تأثیر بگذارد. در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب می رفتیــم، هیــچ حواســم بــه دور و اطــراف نبــود، همه اش در فکــر این بودم که چگونه می توانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم؟ به جز این افکار، تنها چیزی که از آن لحظات در خاطر دارم، جنگ و جدل زهرا و سارا بود برای نشستن در سمتِ راستِ من که با حساب وکتاب آن ها و براساس گفته های حسین، در معرض دید و تیر مسلحین بود! بعد از سال ها بزرگ کردن این بچه ها، دیگر دیدن چنین صحنه هایــی برایــم هیــچ جــای تعجب نداشــت، هرچند می دانســتم که برای خیلی ها از جمله همین ابوحاتم، این ســر نترس دخترها خیلی تعجب برانگیز اســت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313