#قسمت54
اما کنار ضریح خبری از همهمۀ زائران نبود. گاه گاهی صدای تیری از دور به گوش می رســید که نشــان از آن بود که این امنیت نســبی هم به شــدت در معرض تهدید اســت. نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور بودیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طــوری تنظیــم می کردیــم تــا حســین بــه کار مهمی که داشــت برســد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد. بعد از زیارت که داخل حیاط شــدم، صحن شــلوغ تر شــده بود. حســین پیشــنهاد داد که نماز را همان جا و در کنار همان عدۀ کمی که برای اقامۀ نماز آمده بودند به جا آوریم. بعد از نماز، بلافاصله پا شــدیم رفتیم ســمت ماشــین. ابوحاتم داشــت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت می کرد. با دیدن ما، هر سه شان سلام دادند و سرهایشــان را پایین انداختند. حســین به ســمت آن ها رفت و بعد از جواب سلام، زیارت قبول و خسته نباشی به آن ها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آن ها صحبت کرد. احســاس می کردم حســین وظایفی دارد برای خودش و مــن هــم وظیفــه ای بــرای خــودم، بــه همین خاطر هیچ بــه ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آن ها ردوبدل شده است.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313