#قسمت68
دیپلمــات کــه انــگار از قبــل مــا را می شــناخت، گفــت: «خانم همدانی! شــما و خونوادۀ محترمتون، مثل خونوادۀ خود من هســتید، ولی امکانات بیروت، بیشــتر و بهتر از این نیســت. تنها دل خوشــی ما تو اینجا همراهی و همدلی مســلمون ها و حتــی غیــر مســلمون ها بــا ایــران و ایرانی اســت. از فردا که میــون مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیری ها به لبنان هم بازشده، امّا اینجا مثل سوریه ناامن نیست.» کارکنان ســفارت که رفتند، ما هم پشــت سرشــان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می دیدند ایرانی هستیم، تحویلمان می گرفتند و ابراز محبت می کردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست وپاشکسته ای کــه بچه هــا تــوی مدرســه و دانشــگاه یــاد گرفتــه بودنــد، خریدهایمــان را انجام دادیــم. همه چیــز گــران بــود و یــک بســتنی ســاده، بــه پول ما بیســت وپنج هزار تومان می شد! به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا، هم برای فراموش کردن ســختی و غصۀ دوری از حســین و هم برای آشــنایی با دیگر ایرانی های داخل ســاختمان، یا همســایه ها میهمان مــا می شــدند یــا مــا میهمــان آن هــا. بــه همیــن منــوال تــا ده روز، بــدون اینکــه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313