eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ⃣ 😊 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد. محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی. هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد. 🐝 استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود. اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند : _ آینده اش درخشان است. 🌈⚡️مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند. سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید. برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه. ☃❄️ وضع مالی شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط. ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد. محسن سریع پیشرفت کرد. دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت. 💗 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ما همـــراه باشیـــد ... ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ⃣1⃣ 🌸 محسن، میانه ای با مسابقات نداشت . هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند. هرچه اصرار می کردند، نمی خواند. قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. 🔆🔅 همیشه به آدم هایی فکر می کرد که پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند. آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند. اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می داد. ♦️🔸 می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی به آن آدم ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود. ♥️ قبل از مسابقات بین المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود. می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند. وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می ایستاد. 🍃🍂 مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند به سمتش می آمدند. می بوسیدنش و حال و احوال می کردند. بعضی سوال قرآنی می کردند. محسن مدت ها سرپا می ایستاد و پاسخ می داد. 🐝 دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت ِ بستِ طبرسی. دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می رساندند به مجلسش. بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند. 🐛 مردم عادی به جواد گفته بودند: _ نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ما همراه باشیـــد ... ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شــده اما انگار در کنار آن چشــم های گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشــت و ســفید تزیین شــده بود، چنان درخششــی داشــت که مرا از اســتخوان های بیرون زدۀ گونه هایش و چشم های گودرفته اش، غافل می کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانســتم استشــمام کنم، مانند گُلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخوردۀ محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب ســوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمی گذاشــت خوب محاســنش را ببینم! یک باره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آن ها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود! زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت: «مثل اینکه بابا مجروح شده!» اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هرچند درون خودم غوغا بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313