eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ســارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشــید. برای اینکه کمی حال وهوای آن ها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.» پــای درخــت نارنــج رســیدیم. چنــد تایــی پــای درخــت ریخته بود ولی بیشــتر نارنج هــا، لابــه لای برگ هــای ســبز و بــراق، بــه شــاخه ها چســبیده بودنــد. مــن نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و ســارا داشــتند از شــاخه های دم دســت می چیدند که چند خمپاره، ســوت نازکی کشــیدند و در فاصله ای نه چنــدان نزدیــک مــا، فــرود آمدنــد. دخترها گفتنــد: «نمردیم و بالاخــره جبهه رو هم دیدیم.» گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون می جنگه. اینجا پشــت جبهه س.» خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقــت چیــدن نارنــج، بــه روزگار کودکــی ام برگشــتم و به یــاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانۀ قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه می کردم، کودکــی، نوجوانــی و ســر نترســی کــه داشــتم برایــم تداعــی می شــد. تــا انفجــار خمپاره ای در فاصلۀ نزدیک، رشتۀ پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: «دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.» آن شــب تا ســاعت 2 چشــمم به در بود که حســین خســته وکوفته با چشــمان ســرخی که انگار کاســۀ خون بودند، وارد خانه شــد. شــام نخورده بود، شــامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.» گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313