#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_پنجم
😍😍😍
ساعت ده صبح بود حدودا با چشمای قرمز و باد کرده سر سجاده نشسته بودم که مامانم صدام زد
گفت اسما پاشو بیا بیرون از اون اتاقت
با حالت حرص گفتم که باشه مامانجون فقط منو بیخیال بشین لطفا
تو همین حوالی با چشمای پر از اشک که دیگه چشام تار میدیدن گوشیم زنگ خورد پریدم رو گوشیم که نزدیک بود بخورم زمین 🤯
دیدم علی هست 😍😍نفسم بند اومده بود
گفتم جانم علی دردت به جونم من خیلیییی دلم واست تنگ شده اشکام میریخت دیگه حتی نفس نمیتونستم بکشم هوا سنگین بود درد داشت واسم
وایییی خدا حالمو خوب کن😭😭😭
علی گفت خانوم رفیق نیمه راه شدی باز
گفتم علی کی میاییی😭😭
گفت اگه خانوم خوبی باشی 15روز دیگه میام
گفتم علیییی جدی میگیی؟؟؟
گفت با اجازه شما و البته بزرگتر هاا
علی همون علی مهربون خودم بود مثل همیشه سعی میکرد منو بخندونه
گفتم علی منتظرتممم 😍😍
گفت خداحافظ بانو باید برم
علی جون اسما مواظب خودت باش
گفت خیلی خوب اسما هنوز نق میزنیااا😍
گفتم ببخشید خب 🙈🙈
علی گفت عزیزم مراقب خودت باش