شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهل_ونهم 9⃣4⃣
✨یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمد آقا بود.🌿
نامہ ای✉️ از سپاه براع معرفی
به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد.
از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت در امور مختلف شخصی وکارهای مسجد از آن استفاده کند و همه ی هزینه های موتور را خودش پرداخت کند.
این موتور خیلی بزرگ بود. به طوری که وقتی توقف می کرد پای احمد آقا به سختی روی زمین می رسید.
یک روز سراغ ایشان رفتم وگفتم :
برای یکی از کارهای مسجد دوساعت موتور را لازم داریم.ساعت دوعصر موتور را تحویل داد وما هم حسابی مشغول شدیم❗️
خیلی حال میداد.
دوساعت ما،تاغروب فردا ادامه پیدا کرد❗️
باهزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانه ی احمد آقا.
برادر ایشان دم در آمد. گفتم :
میشه احمد آقارا صدا کنید.می خواهم موتور را تحویل بدهم.برادرشان رفت و برگشت و گفت: بدهید به من.
آن شب وقتی احمد آقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم.اما خیلی عادی با ما صحبت کرد.
او اصلا از ماجرای موتور حرفی نزد.
بعداً فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده.
برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد.
تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود.
موتور احمد آقا کاملاً در اختیار کارهای مسجد بود.
از عدسی گرفتن🍲 برای دعای ندبه تا...
یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کار های مسجد رفتیم.
باید سریع برمی گشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.
خب خیابان هم خلوت بود.
موتور تریل ۲۵۰ هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است.
با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم.
یکدفعه خودرویی 🚘 که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما
به سمت راست چرخید❗️
در سمت راست ما هم یک خودروی دیگر🚖 در حال حرکت بود.
زاویه عبور ما کاملا بسته شد.
من در یک لحظه گفتم : تمام شد.
الان تصادف می کنیم.
از ترس چشمم رابستم و منتظر حادثه بودم❗️
لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد❗️
من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که سالم از آن صحنه عبور کرده باشیم.
با رنگ پریده وبدن لرزان گفتم : چی شد؟
ما زنده ایم⁉️
احمد آقا گفت:خدا را شکر.
بعد ها وقتی در باره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :
خدا مارا عبور داد ما باید آنجا تصادف می کردیم.
اما فقط خدا بود که مارا نجات داد. من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم: #خدا.
بعد دیدم که
از میان این دو خودرو به راحتی عبور کردیم❗️
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝