✨✨🤲✨✨
#والدین
#شهید_مهدی_زین_الدین
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم.
حاج آقا خانه نبود.
از بچه ها هم که خبری نداشتم.
یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه.
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت.
ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟»
گفت: « به دلم افتاد که باید بیام. »
✍یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 12
@parastohae_ashegh313
🌱❣
#والدین
#شهید_مهدی_زین الدین
توی ظل گرمای تابستان☀️، بچه های محل سه تا تیم شده اند.
توی کوچه ی هجدمتری.
تیم مهدی یک گل عقب است.
عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد😓 چیزی نمانده ببازند.
اوت آخر است.
مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر. »
توپ زیر پایش می ایستد.
بچه ها منتظرند.
توپ⚽️ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.
✍ یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 2
@parastohae_ashegh313