#پارت61
ایام انقلاب
✨امیر ربیعی✨
مامور ها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آن ها هم به دنبالش بودند. حواس مامورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم وراهم را ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبری نداشتند.
🥀🥀🥀
خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم.
یکدفعه صدائی از توی کوچه شنیدم.
دویدم دم در باتعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشتِ در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم.گفتم داداش ابرام چطوری؟
نفس عمیقی کشید وگفت:خدارو شکر، میبینی که سالم و سرحال در خدمتیم.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313