#کرامات_شهدا
#زیارتــــ
نزدیڪ سحر🌌 بود.
خواب دیدم رفتیم کربلا برای زیارتــــ
محمدصابرے هم با ما بود
همه ما دور ضریح مےچرخیدیم اما ضریــح✨ دور سر محمد می چرخید!!
همان لحظہ از خوابـــ پریدم بلند شدم
دیدم محمد با آن حال خراب😔
در گوشه اے از اردوگاه اسیران نشسته ومشغول نماز شبـــ📿 است
دستش بسوے آسمان بود🤲 واستغفار میکرد.
همان لحظه اشڪ از چشمانم😭 سرازیر شد
با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شبـــ مقید شوم
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
شب عملیات خیبر ، من و ابوالفضل
کنار هم حرکت می کردیم🚶♂
یک دفعه برادرم گفت : دوشیکاهای
دشمن ، شروع به تیراندازی مستقیم
به طرف ما کردند😔
فرمانده دستور درازکش داد و همه
به زمین افتادیم 😰
آتش☄ دشمن که نشست به راه
ادامه دادیم .
صبح که به عقب برمی گشتیم با
پیکر غرق خون ابوالفضل مواجه
شدیم🥀
دو تا دستش قطع شده بود و بدنش
پر تیر و ترکش بود💔
یکی از بچه ها کاغذی از جیب ابوالفضل
درآورد و شروع به خواندنش کرد🗣
وصیت نامه اش بود توش نوشته بود :
"خدایا ؛ همانگونه که اسمم را ابوالفضل
گذاشتند دوست دارم ❣ مثل حضرت
ابوالفضل(علیه السلام) بمیرم...😔
📚 کتاب من شهید می شوم
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
#رویاے_صادقه
قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا✨ را در خواب ديدم
و به حضرت✨ التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد🕊 شوم».
حضرت به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي»❣
راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت.
در توجيه نيروها گفت: «اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد.
فقط جلو!👈
حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد».
بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش را به تن كرد.🍁
مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد.
نگاهي به نامه ي📜 پسرش انداخت.
گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس»✍
خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده😍 گفت: «من از نامه زودتر به او مي رسم».
دعاي سيد اجابت شد. 🤲✨
وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود.🥀
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
📝خاطره ای از زبان مادر شهید سید حسین گلریز
💛زغال های غیبی
■حسین، نوزاد بود؛ زمستان بود و هوا هم سرد. آن زمان برای گرم شدن خانه از کُرسی های زغالی استفاده می کردیم. زغال مان تمام شده بود، به همسرم گفتم: «برو زغال بخر بچه مریض می شه.»
با شرمندگی گفت: « امروز را یه جوری سر کن فردا حتماً می خرم.»
غروب همان روز، درب خانه مان به صدا در آمد . رفتم دم در، دیدم فردی یک کیسه زغال آورده، گفتم: «این زغال را چه کسی داده؟»
گفت: «آقای گلریز خریده و گفته به این آدرس بیارم. منزل گلریز همینجاست؟»
گفتم:« آره، همینجاست.»
زغال را گرفتم خیلی خوشحال شدم، کُرسی را آماده کردم تا خانه گرم شود. شب، همسرم به خانه آمد گفتم: «دستت درد نکنه عجب زغالی خریدی!»
با تعجب گفت: «زغال چیه؟ من زغال نخریدم.»
من هم متعجب شدم و گفتم: «یه نفر زغال آورد و گفت تو فرستادی.»
گفت: «نه! من که گفتم الآن پول ندارم فردا تهیه می کنم. من زغال نخریدم.»
حیرت زده شده بودیم، یعنی چه کسی بود که برایمان زغال آورده بود؟
┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
#کرامات_شهدا
نزدیک غروب، مرتضی داخل یڪ گودال
پیڪر شهیدے را پیدا ڪرد.
با بیل خاڪ ها را بیرون میریخت
هر بیل خاڪ را ڪہ بیرون میریخت
مقدار بیشترے، خاڪ به داخل گودال برمیگشت😳
نزدیڪ اذان مغرب بود
مرتضی بیل را داخل خاڪ فرو برد و گفت: فردا برمیگردیم
صبح به همراه مرتضی به فڪہ برگشتیم
به محض رسیدن به سراغ بیل رفت
بعد آن را از خاڪ بیرون ڪشید و حرڪت ڪرد!
با تعجب گفتم:
آقا مرتضی کجا میرے؟!!!🧐
نگاهی به من ڪرد و گفت:
دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت:
من دوست دارم در فڪہ بمانم!
بیل را بردار و برو...🍃
🎙#راوے_بسیجیان_تفحص
@parastohae_ashegh313
.:**:.☆*.:。.✿﷽✿.。.:☆:**:.
#کرامات_شهدا✨♥️
قبل از اين كه "عبدالمحمد " به دنيا بيايد ، خداوند 12 فرزند به من عنايت كرده بود كه همگي فوت كردند.
وقتي خبر فوت آخرين فرزندم را شنيدم در مجلس روضه ي حضرت ابا عبدالله (ع) در مسجد بودم.
بعد از روضه خواب بر من غالب شد.
در عالم رؤيا ديدم حضرت سيدالشهدا (ع) را زيارت كردم.
به آن حضرت از فوت فرزندانم شكايت نمودم.
عرض كردم آقا چرا به من كمك نمي كنيد تا فرزندانم زنده بمانند؟
حضرت رو به من كردند و فرمودند : «فلاني خداوند سال آينده به شما پسري عنايت مي كند ، نام او را عبدالمحمد بگذار».
سال بعد عبدالمحمد به دنيا آمد و سال ها بعد عبدالمحمد در اقتدا به حضرت علي اكبر (ع) فرزند بزرگوار امام حسين (ع) به هنگام شهادت با فرق شكافته به ديدار خدا شتافت.
💙 راوي : پدر بسيجي شهيد «عبدالمحمد ملك پور»
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
🌷حضرت زهرا سلام ا... علیها گفتند:
فردا خودم عملیات را فرماندهی میکنم🌷
روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقهای را گرفته بودند
و دو شهید هم داده بودند.
دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره بشاش گفت دیشب مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت:
شب گذشته که عملیات کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم.
عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه آزاد کردند.
#راوی: سردار علیاصغر گرجیزاده فرمانده حفاظت سپاه درباره شهید سید مصطفی موسوی (مسلم) از لشکر فاطمیون
#فرزندان_فاطمه✨
#شهیدمصطفےموسوی🥀
#یادش_باصلوات🤲
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
#کرامات_شهدا
و تـو آنـجـا هـسـتـے ......
دچار مشكل بزرگي شده بودم به هر
كسي كه فكر مي كردم ، مراجعه كردم .
اما فايده اي نداشت😔
ديگر داشتم از پاي درمي آمدم تا اين كه
يك روز عصر كه براي اقامه نماز به مسجد
رفته بودم 🚶♂ به ياد روزهاي جنگ افتادم و
به ياد طمراس چگيني فرمانده ي خوبمان☺️
شب هنگام در خواب ، جنگلي تيره و خزان
زده ديدم 🏞 در تاريكي پيش مي رفتم كه
صداي عجيبي را از پشت سرم شنيدم 😰
هنگامي كه رويم رابرگرداندم ، گرگ بزرگي
را ديدم كه دندان هاي تيزش برق مي زد و
به همراه تعداد زيادي گرگ كوچكتر به طرف
من حمله ور شدند😱🚶♂
هرچه مي دويدم 🏃♂ گويي گرگ ها فاصله
شان با من كمتر مي شد .
در يك لحظه فرياد كشيدم : طمراس ! طمراس
كمكم كن ! 💔
و چشمانم را بستم وقتي دوباره آن ها را
گشودم ، گرگ ها با ترس به سمت سياهي
جنگل فرار مي كردند😳
آسمان پرستاره بود ، و ماه در قلب آن مي درخشيد .
دستي به شانه ام خورد برگشتم و طمراس
را ديدم ❤️ گريه ام گرفت گفتم بالاخره آمدي...
و او بي آن كه چيزي بگويد ، به جايي اشاره
كرد ؛ از جا برخاستم و به آن سمت رفتم🌿
چند روز بعد از آن خواب قشنگ «زيبا» مشكل
كارم بر طرف شد و من آرام و خشنود از طمراس بسيار تشكر كردم 🙏☺️
@parastohae_ashegh313💠
#کرامات_شهدا
💠 پـا بـوســ امـامــ رضـا (ع) 💠
شهید محمدرضا عاشور پس از مجروحیت
در عملیات والفجر 8 ، به بیمارستانی🏩در
اصفهان منتقل گردید .
در آن جا رو به خانواده اش که به دیدار او
آمده بودند ، گفت : آرزو داشتم که پس از
عملیات و الفجر 8 به پابوس امام رضا (ع)
بروم💔اما افسوس که دیگر نمی توانم😭
و لحظاتی بعد جام نوشین شهادت را برگرفت
و همپای فرشتگان گردید🕊
برادرش پیکر شهید را در تابوت نهاده بر روی
پارچه سفید آن نوشت : محمدرضا عاشورا ،
اعزامی از گرمسار 🌿
و خود برای مهیا کردن مقدمات تشییع راهی
گرمسار شد🚶♂
پیکر محمدرضا به تهران رسید و در آن جا
به طور اتفاقی ، پارچه روی تابوتش با پارچه
شهیدی از مشهد عوض شد🤭 او به مشهد
رفت در آن جا غسل داده شد و در حرم مطهر
امام رضا (ع) طواف کرد و متبرک شد😇
پس از این که خانواده هر دو شهید متوجه
جابجایی آنان شدند ، بلافاصله برای انتقال
پیکر ها به شهرهایشان اقدام نمودند و در
حالی بود که : شهید "عاشورا" به آرزویش
رسیده و به زیارت امام رضا (ع) نایل شده
بود♥️✨
🗣 راوی : حسن بلوچی ازتیپ 21 امام رضا (ع)
@parastohae_ashegh313
توی خواب داشت گریه می کرد ، بلند
و با هق هق 😭
حرف هم می زد. رفتم بالای سرش .
کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه
سلام الله علیها راز و نیاز می کند🙃
اسم دوست های شهیدش را می بُرد.
به سینه می زد و با ناله می گفت :
اونا همه رفتند مادرجان ! پس کی
نوبت من می شه 💔
سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد.
ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند😱
چند بار اسمش را بلند گفتم تا از
خواب پرید . صورتش خیس اشک
بود . چند لحظه ای طول کشید تا
به خودش آمد.
گفت : چرا بیدارم کردی ؟ 😬
گفتم : شما آن قدر بلند گریه می کردی
و حرف می زدی که صدات تا چند تا
خونه اون ور تر هم می رفت .🤭
مثل کسی که گنج بزرگی را از دست
داده باشد ، با ناله گفت 😔 : من
داشتم با خود بی بی درد دل
می کردم ؛ آخه چرا بیدارم کردی .🥀
📚 ساکنان ملک اعظم2 / ص85
🧕به روایت از همسر شهید برونسی
#کرامات_شهدا
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
💠 يا امام رضا عليه السلام 💠
📌 ارسال در تاریخ نهم دی ۱۳۹۲ توسط مرتضی
رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه
السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم
هفت شهید پیدا شد💔
گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود
رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم
بوده 🥀
اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد.
خسته بودیم و دلشکسته😔لحظات غروب
بود .
گفتند : امام جماعت یکی از مساجد شیعیان
عراق در نزدیکی مرز باشما کار دارد !🤔
به نقطه مرزی رفتیم . ایشان پیکر شهیدی
را پیدا کرده وبرای تحویل آورده بود 😭
لباس بسیجی برتن شهید بود . با آمدن او
هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل
شد 🕊
اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید
نوشته بود همه با دیدن لباس او اشک
می ریختند💔
برپشت پیراهنش نوشته بود :
یامعین الضعفاء 🌿
@parastohae_ashegh313
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کرامات_شهدا
🔻 محمد حسین علم الهدی؛ #اهل_پاکستان!
🔸 ماجرا مربوط به چند سال قبل است. زوجی جوان اهل کشور پاکستان و ساکن انگلستان، 10 سال در حسرت بچه دار شدن بال و پر می زدند. بعد از مدتی که از مداوا در انگلستان ناامید می شوند برمی گردند پاکستان تا داشته هایشان را به پای کشور خودشان بریزند و چندی بعدتر در سفر راهیان نور، مسافر ایران می شوند و اینجا در #هویزه خودمان دست به دامن سیدالشهدای کربلای هویزه...
🔸 سید حسین هم دست رد به سینه مهمانان عزیزش نمی زند و حتما واسطه می شود پیش خدا که بعد از مدتی یک #پسر_کاکل_زری می آید در دامن شان...
🔸 زوج قدرشناس زائر ما هم اسم پسرشان را می گذارند:«#محمد_حسین_علم_الهدی»!
#حاج_حسین_یکتا
#شهیدعلمالهدی
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅┅❅🌹❁🌹❅┅┅
@parastohae_ashegh313