eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🌈🌈🌟🌈🌈🌈 گفتند كه چيزي از شهيد اورنگي نمي دانيم و در تحقيق ها هم به جايي نرسيديم اما در بررسي دقيق متوجه شديم كه در عكس ها، يك نفر هميشه در كنار اوست، اويي كه هيچ نام و نشاني از او در دست نبود. خيلي گشتيم، اما راه به جايي نبرديم و هيچ يادمان نبود كه دامان تو را بگيريم، اما تو[شهيدمحمود اورنگي] شاهد همه ي ماجرا بودي و فرصت به التماس ما نرسيد. به سراغ همان دوست رفتي (در خواب) كه: «چرا نيستي؟ كارت دارم، سري به ما بزن!» و آن دوست از قزوين با پدرت در تبريز تماس گرفت كه حاجي چه خبره؟ و او گفت كه برو بچه هاي يادواره ي شهداي مارالان در به در دنبالت هستند! بيا و برايشان از محمود بگو! آيا همين از تو بس نيست؟ @parastohae_ashegh313
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت : " شما با این شهید نسبتی دارید ؟ " گفتم : " بله ، من برادرش هستم " گفت : " راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد. انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم @parastohae_ashegh313
شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت🌱 يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محور هاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه🤔 تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود ، اما صحبت ها به جايي نرسيد😞 شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود😴 ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم ، به خواب رفتيم😬 بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد🤭و با قاطعيت گفت:اين عمليات بايستي انجام شود. بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند🤷🏻‍♂ اما او دم برنياورد پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود ، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم🙄 گفت : كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد🙃🌹 @parastohae_ashegh313
✨✨ سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مي نمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري مي كرد. يك بار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچه ها، قبل از اين كه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سيد را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند. 🥀 @parastohae_ashegh313
🌱[ وعده ی شهادت ]🌱 🕊 پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر "رحیمی" شهید شده است ، همه‌ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندن دعا را «محمدعلی» می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت : برادرها اگر مرا ندیدید 😔 حلالم کنید ، من از همه ی شما حلالیت می طلبم . پس از اتمام دعا نزد او رفتم ، گفتم : چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟🤔 گفت : وقتی به جبهه آمدم ، امام زمان (عج) را در خواب دیدم ، ایشان به من فرمودند: به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد 🥀 همین گونه شد ، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود 💔 و حتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند ، ولی او می گفت : چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟ 😠 . 🧔🏻 راوی : یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد» @parastohae_ashegh313
شانزده سال بيشتر نداشتم ڪه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري💍 به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم🤭 نشست، و او را به عنوان همسر آينده خود قبول كردم😍 پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ 😉 با خنده😊 گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم🙄😍 دقيقاً هشت سال بعد با عروج🕊 آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد. هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم🍃 درست پس از شهادت محمدرضا درباره سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم ڪه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد🤔 و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم ناگهان از خواب بيدار شدم🌱 چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است🥀 : همسـر شهيد محمدرضا غفاري @parastohae_ashegh313
🌱 بعد از شهادت🥀 همسرم «شهيد محمدعلي پلنگي كتولي» هر سال، فاميل دور هم جمع مي شديم و مراسمي مےگرفتيم🕯🖤 در يكي از اين سال ها كه گوشت🥩 سهميه بندي شده بود، و به سختي پيدا مي شد، به هر دري كه زدم، و هرجا كه سفارش كردم، گوشت پيدا نكردم😞 به ذهنم رسيد كه عدس پلو🍚 بدون گوشت درست كنم يا براي مدتي مراسم را عقب بيندازم از طرفي هم از اين كه نمي توانستم مراسم ساده اي بگيرم، خيلي ناراحت بودم💔 شب با ناراحتي خوابيدم😔 همسرم را در خواب ديدم كه آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت كن و مراسمت را بگير، فردا همه چيز درست مي شود»✨✨ صبح🏙 كه شد اول وقت، يكي در زد در را باز كردم، يك نفر غريبه بود😳 يك ران بزرگ گوشت🍖 به من داد و گفت: «اين را بگير و مراسمت را برگزار كن»😍 من مي خواستم قيمت گوشت بپرسم كه او خداحافظي كرد و رفت🕊 💝 @parastohae_ashegh313
🌷 ✨ قرار بود عملياتي در نزديكي شهر مهاباد انجام شود، بدين منظور، جلسه اي با شركت تعدادي از فرماندهان منطقه برگزار شد. هر يك از آن ها، در مورد انتخاب محور عملياتي، نظر مي دادند. وقتي نتيجه اي گرفته نشد، شهيد بروجردي رو به قبله كرد و با حالت عرفاني گفت: «خدايا خودت فرجي حاصل كن.»🤲 بچه ها نقشه را جمع كردند. نزديكي هاي صبح با صوت قرآن «محمد»، از خواب بيدار شدم. او از من نقشه خواست، سپس به من گفت: «با دقت در نقشه نگاه كن تا روستاي "قره داغ" را پيدا كني.» هرچه گشتيم، پيدا نكرديم😔 بالاخره با تلاش بسيار، توانستيم در نقشه ي ديگري آن را پيدا كنيم و او بسيار خوشحال شد و گفت كه ديگر مسئله حل است👌 بعد توضيح داد كه: «وقتي همه خوابيديم😴 بعد از يك ساعت من بيدار شدم، توسلي كردم📿 و دو ركعت نماز خواندم و از خدا طلب ياري نمودم. مجدداً كه خوابيدم، افسري به خوابم آمد و گفت: «فلاني، چرا اين قدر معطل مي كنيد؟ برويد و "قره داغ" را بگيريد. در آن جا مسئله حل است.»✨🍃 : همرزم شهيد (محمد بروجردي) @parastohae_ashegh313
✨ شهيد اوحاني از منطقه برمي گردد تا وضع را تشريح كند و آقاي كاملي هم مي آيد تا نتيجه ي كارها را گزارش دهد. كه مي بينند آقا مهدي با تواضعي عجيب، با كسي صحبت مي كند🍃 و چشمانش خورشيدوار✨ مي درخشند، انگار دريايي از نور است كه به يك سمت سراريز شده است🌟 و لب هايش با تبسمي نمكين با كسي راز مي گويند😊 صحبت در حريم است و همه بي خبرند و بايد بي خبر بمانند. پيك وصال آمده است و پيغام وصل دارد💖✨ نگاه شهيد اوحاني و برادر كاملي در يكديگر تلاقي مي كند و آن گاه شهيد اوحاني با صدايي لرزان _ با توجه به برادر كاملي _ مي گويد: «خداوندا....!»🤲 آقا مهدي دارد با مولايش سخن مي گويد💫 برادر كاملي و شهيد اوحاني مي گريند😭 كه يك مرتبه آقا مهدي باكري كمر راست مي كند و برمي خيزد راست قامت و استوار؛ طرفي گرانبها بسته است، همين طرفه العين مي ارزيد به آن همه بي خوابي و خستگي. شهيد اوحاني حس مي كند كه بعد از اين معراج بايد با مهدي سخني بگويد، اما ديگر قدرت تكلم از او گريخته است. نمي داند چه بگويد و چگونه؟😔 و بريده بريده جمله اي را سرهم مي كند: «آقا مهدي...خلاصه ...انشا الله ....ما را حلال كنيد!»🥀 @parastohae_ashegh313
توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه 1373 در محور طلائيه در كنار بچه هاي تفحص خادم شهدا باشم. در همان ايام، مدتي بود كه شهيدي پيدا نشده بود و غم سنگيني بر دلمان نشسته بود😔 از خودم مي پرسيدم چرا شهدا روي از ما پنهان كرده اند و خود را نشان نمي دهند. از طرفي ديگر نگران بوديم كه مبادا باران⛈ و متعاقب آن آب گرفتگي باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب🌌 به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش، سوره ي واقعه را خوانديم و خوابيديم😴 صبح روز بعد، پس از اداي نماز، جلو محلي كه براي معراج در نظرگرفته بوديم و (همان جا محل كشف پيكر بسياري از شهدا بود) مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم، بغض😓 بر گلوي هر سه نفرمان نشسته بود پرورش _ كه از سادات محترم است _ با صوتي حزن انگيز و زيبا زيارت عاشورا مي خواند، ما نيز ميگريستيم😭 آن هم در مقابل تعدادي از شهدا كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. زيارت عاشورا با حس و حالي خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس🚑 شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقي بعد به محل كار رسيديم، اين بار با توكل بر خدا🤲 و با روحيه اي بسيار عالي و با نشاطي خاص مشغول كندن زمين شديم. شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فرياد: «الله اكبر الله اكبر شهيد... شهيد...» يكي از بچه ها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچه ها با دست، خاك ها را به كناري زديم، شور و هيجان😍 عجيبي به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاك شهيد بودند، اما هرچه جست وجو كرديم، متأسفانه😔 نشانه اي از پلاك آن شهيد به دست نيامد اما... در عوض يك كتابچه ي ادعيه در كنار آن شهيد يافته شد كه روي آن نوشته شده بود «زيارت عاشورا»✨💫 : عدالت از يگان تفحص تيپ 26 انصارالمؤمنين   •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃 زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند✨ اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند😔با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم. صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟»❣ من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم😓 او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد» صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند🤲🌷 @parastohae_ashegh313
❣ روز سوم شعبان سال 78 ڪه سالروز ولادت آقا اباعبـ✨ـدالله بود، دوستان به ميمنت شب چهارم شعبان كه سالروز ميلاد آقا قمـ✨ــربني هاشم است، كيك🍰 پخته بودند و خودشان را آماده كرده بودند جشن ولادتـــ آقا را برگزار كنند. من در خلوت، خطابـــ به حضرت قمربني هاشم گفتم: «آقا ! من كه روسياهم، اين بچه ها تلاش مي كنند، ببينيد! 🍃 چگونه به عشق شما توي اين بيابان براي شما كيك پخته اند، ما مدتي است هيچ پيكر شهيدي را پيدا نكرده ايم😔 فردا هم كه روز ولادت شما بزرگوار است، اين مقر هم كه به نام خود شماستــ آقا! 🤲 شما خودتان عنايتي كنيد؛ عيدي به اين بچه ها بدهيد»💐 ما از فرداي آن روز، يعني از چهارم شعبان تا نيمه ي شعبان، در واقع طي يازده روز، پيكر پاك يازده شهيـ❣ــد را پيدا كرديم. :سردار باقر زاده @parastohae_ashegh313
🍃🌷🌱 دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند🗣 که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است🌾 بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه📜 این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! 🤲 اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر»🥀 🎙راوی: خاطره از بسیجی محمد 📚منبع: کتاب کرامات شهدا، صفحه:75 @parastohae_ashegh313
نزدیڪ سحر🌌 بود. خواب دیدم رفتیم کربلا برای زیارتــــ محمدصابرے هم با ما بود همه ما دور ضریح مےچرخیدیم اما ضریــح✨ دور سر محمد می چرخید!! همان لحظہ از خوابـــ پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب😔 در گوشه اے از اردوگاه اسیران نشسته ومشغول نماز شبـــ📿 است دستش بسوے آسمان بود🤲 واستغفار میکرد. همان لحظه اشڪ از چشمانم😭 سرازیر شد با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شبـــ مقید شوم @parastohae_ashegh313
شب عملیات خیبر ، من و ابوالفضل کنار هم حرکت می کردیم🚶‍♂ یک دفعه برادرم گفت : دوشیکاهای دشمن ، شروع به تیراندازی مستقیم به طرف ما کردند😔 فرمانده دستور درازکش داد و همه به زمین افتادیم 😰 آتش☄ دشمن که نشست به راه ادامه دادیم . صبح که به عقب برمی گشتیم با پیکر غرق خون ابوالفضل مواجه شدیم🥀 دو تا دستش قطع شده بود و بدنش پر تیر و ترکش بود💔 یکی از بچه ها کاغذی از جیب ابوالفضل درآورد و شروع به خواندنش کرد🗣 وصیت نامه اش بود توش نوشته بود : "خدایا ؛ همانگونه که اسمم را ابوالفضل گذاشتند دوست دارم ❣ مثل حضرت ابوالفضل(علیه السلام) بمیرم...😔 📚 کتاب من شهید می شوم @parastohae_ashegh313
قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا✨ را در خواب ديدم و به حضرت✨ التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد🕊 شوم». حضرت به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي»❣ راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت. در توجيه نيروها گفت: «اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد. فقط جلو!👈 حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد». بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش را به تن كرد.🍁 مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد. نگاهي به نامه ي📜 پسرش انداخت. گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس»✍ خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده😍 گفت: «من از نامه زودتر به او مي رسم». دعاي سيد اجابت شد. 🤲✨ وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود.🥀 @parastohae_ashegh313
📝خاطره ای از زبان مادر شهید سید حسین گلریز 💛زغال های غیبی ■حسین، نوزاد بود؛ زمستان بود و هوا هم سرد. آن زمان برای گرم شدن خانه از کُرسی های زغالی استفاده می کردیم. زغال مان تمام شده بود، به همسرم گفتم: «برو زغال بخر بچه مریض می شه.» با شرمندگی گفت: « امروز را یه جوری سر کن فردا حتماً می خرم.» غروب همان روز، درب خانه مان به صدا در آمد . رفتم دم در، دیدم فردی یک کیسه زغال آورده، گفتم: «این زغال را چه کسی داده؟» گفت: «آقای گلریز خریده و گفته به این آدرس بیارم. منزل گلریز همینجاست؟» گفتم:« آره، همینجاست.» زغال را گرفتم خیلی خوشحال شدم، کُرسی را آماده کردم تا خانه گرم شود. شب، همسرم به خانه آمد گفتم: «دستت درد نکنه عجب زغالی خریدی!» با تعجب گفت: «زغال چیه؟ من زغال نخریدم.» من هم متعجب شدم و گفتم: «یه نفر زغال آورد و گفت تو فرستادی.» گفت: «نه! من که گفتم الآن پول ندارم فردا تهیه می کنم. من زغال نخریدم.» حیرت زده شده بودیم، یعنی چه کسی بود که برایمان زغال آورده بود؟ ┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
نزدیک غروب، مرتضی داخل یڪ گودال پیڪر شهیدے را پیدا ڪرد. با بیل خاڪ ها را بیرون میریخت هر بیل خاڪ را ڪہ بیرون میریخت مقدار بیشترے، خاڪ به داخل گودال برمیگشت😳 نزدیڪ اذان مغرب بود مرتضی بیل را داخل خاڪ فرو برد و گفت: فردا برمیگردیم صبح به همراه مرتضی به فڪہ برگشتیم به محض رسیدن به سراغ بیل رفت بعد آن را از خاڪ بیرون ڪشید و حرڪت ڪرد! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا میرے؟!!!🧐 نگاهی به من ڪرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فڪہ بمانم! بیل را بردار و برو...🍃 🎙 @parastohae_ashegh313
.:**:.☆*.:。.✿﷽✿.。.:☆:**:. ✨♥️ قبل از اين كه "عبدالمحمد " به دنيا بيايد ، خداوند 12 فرزند به من عنايت كرده بود كه همگي فوت كردند. وقتي خبر فوت آخرين فرزندم را شنيدم در مجلس روضه ي حضرت ابا عبدالله (ع) در مسجد بودم. بعد از روضه خواب بر من غالب شد. در عالم رؤيا ديدم حضرت سيدالشهدا (ع) را زيارت كردم. به آن حضرت از فوت فرزندانم شكايت نمودم. عرض كردم آقا چرا به من كمك نمي كنيد تا فرزندانم زنده بمانند؟ حضرت رو به من كردند و فرمودند : «فلاني خداوند سال آينده به شما پسري عنايت مي كند ، نام او را عبدالمحمد بگذار». سال بعد عبدالمحمد به دنيا آمد و سال ها بعد عبدالمحمد در اقتدا به حضرت علي اكبر (ع) فرزند بزرگوار امام حسين (ع) به هنگام شهادت با فرق شكافته به ديدار خدا شتافت. 💙 راوي : پدر بسيجي شهيد «عبدالمحمد ملك پور» @parastohae_ashegh313
‍ 🌷حضرت زهرا سلام ا... علیها گفتند: فردا خودم عملیات را فرماندهی میکنم🌷 روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقه‌ای را گرفته بودند و دو شهید هم داده بودند. دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره بشاش گفت دیشب مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت: شب گذشته که عملیات کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم. عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه آزاد کردند. : سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده فرمانده حفاظت سپاه درباره شهید سید مصطفی موسوی (مسلم) از لشکر فاطمیون 🥀 🤲 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
و تـو آنـجـا هـسـتـے ...... دچار مشكل بزرگي شده بودم به هر كسي كه فكر مي كردم ، مراجعه كردم . اما فايده اي نداشت😔 ديگر داشتم از پاي درمي آمدم تا اين كه يك روز عصر كه براي اقامه نماز به مسجد رفته بودم 🚶‍♂ به ياد روزهاي جنگ افتادم و به ياد طمراس چگيني فرمانده ي خوبمان☺️ شب هنگام در خواب ، جنگلي تيره و خزان زده ديدم 🏞 در تاريكي پيش مي رفتم كه صداي عجيبي را از پشت سرم شنيدم 😰 هنگامي كه رويم رابرگرداندم ، گرگ بزرگي را ديدم كه دندان هاي تيزش برق مي زد و به همراه تعداد زيادي گرگ كوچكتر به طرف من حمله ور شدند😱🚶‍♂ هرچه مي دويدم 🏃‍♂ گويي گرگ ها فاصله شان با من كمتر مي شد . در يك لحظه فرياد كشيدم : طمراس ! طمراس كمكم كن ! 💔 و چشمانم را بستم وقتي دوباره آن ها را گشودم ، گرگ ها با ترس به سمت سياهي جنگل فرار مي كردند😳 آسمان پرستاره بود ، و ماه در قلب آن مي درخشيد . دستي به شانه ام خورد برگشتم و طمراس را ديدم ❤️ گريه ام گرفت گفتم بالاخره آمدي... و او بي آن كه چيزي بگويد ، به جايي اشاره كرد ؛ از جا برخاستم و به آن سمت رفتم🌿 چند روز بعد از آن خواب قشنگ «زيبا» مشكل كارم بر طرف شد و من آرام و خشنود از طمراس بسيار تشكر كردم 🙏☺️ @parastohae_ashegh313💠
💠 پـا بـوســ امـامــ رضـا (ع) 💠 شهید محمدرضا عاشور پس از مجروحیت در عملیات والفجر 8 ، به بیمارستانی🏩در اصفهان منتقل گردید . در آن جا رو به خانواده اش که به دیدار او آمده بودند ، گفت : آرزو داشتم که پس از عملیات و الفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم💔اما افسوس که دیگر نمی توانم😭 و لحظاتی بعد جام نوشین شهادت را برگرفت و همپای فرشتگان گردید🕊 برادرش پیکر شهید را در تابوت نهاده بر روی پارچه سفید آن نوشت : محمدرضا عاشورا ، اعزامی از گرمسار 🌿 و خود برای مهیا کردن مقدمات تشییع راهی گرمسار شد🚶‍♂ پیکر محمدرضا به تهران رسید و در آن جا به طور اتفاقی ، پارچه روی تابوتش با پارچه شهیدی از مشهد عوض شد🤭 او به مشهد رفت در آن جا غسل داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف کرد و متبرک شد😇 پس از این که خانواده هر دو شهید متوجه جابجایی آنان شدند ، بلافاصله برای انتقال پیکر ها به شهرهایشان اقدام نمودند و در حالی بود که : شهید "عاشورا" به آرزویش رسیده و به زیارت امام رضا (ع) نایل شده بود♥️✨ 🗣 راوی : حسن بلوچی ازتیپ 21 امام رضا (ع) @parastohae_ashegh313
توی خواب داشت گریه می کرد ، بلند و با هق هق 😭 حرف هم می زد. رفتم بالای سرش . کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه سلام الله علیها راز و نیاز می کند🙃 اسم دوست های شهیدش را می بُرد. به سینه می زد و با ناله می گفت : اونا همه رفتند مادرجان ! پس کی نوبت من می شه 💔 سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند😱 چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پرید . صورتش خیس اشک بود . چند لحظه ای طول کشید تا به خودش آمد. گفت : چرا بیدارم کردی ؟ 😬 گفتم : شما آن قدر بلند گریه می کردی و حرف می زدی که صدات تا چند تا خونه اون ور تر هم می رفت .🤭 مثل کسی که گنج بزرگی را از دست داده باشد ، با ناله گفت 😔 : من داشتم با خود بی بی درد دل می کردم ؛ آخه چرا بیدارم کردی .🥀 📚 ساکنان ملک اعظم2 / ص85 🧕به روایت از همسر شهید برونسی @parastohae_ashegh313
💠 يا امام رضا عليه السلام 💠 📌 ارسال در تاریخ نهم دی ۱۳۹۲ توسط مرتضی رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم هفت شهید پیدا شد💔 گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم بوده 🥀 اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد. خسته بودیم و دلشکسته😔لحظات غروب بود . گفتند : امام جماعت یکی از مساجد شیعیان عراق در نزدیکی مرز باشما کار دارد !🤔 به نقطه مرزی رفتیم . ایشان پیکر شهیدی را پیدا کرده وبرای تحویل آورده بود 😭 لباس بسیجی برتن شهید بود . با آمدن او هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل شد 🕊 اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید نوشته بود همه با دیدن لباس او اشک می ریختند💔 برپشت پیراهنش نوشته بود : یامعین الضعفاء 🌿 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔻 محمد حسین علم الهدی؛ ! 🔸 ماجرا مربوط به چند سال قبل است. زوجی جوان اهل کشور پاکستان و ساکن انگلستان، 10 سال در حسرت بچه دار شدن بال و پر می زدند. بعد از مدتی که از مداوا در انگلستان ناامید می شوند برمی گردند پاکستان تا داشته هایشان را به پای کشور خودشان بریزند و چندی بعدتر در سفر راهیان نور، مسافر ایران می شوند و اینجا در خودمان دست به دامن سیدالشهدای کربلای هویزه... 🔸 سید حسین هم دست رد به سینه مهمانان عزیزش نمی زند و حتما واسطه می شود پیش خدا که بعد از مدتی یک می آید در دامن شان... 🔸 زوج قدرشناس زائر ما هم اسم پسرشان را می گذارند:«»! ┄┅┅❅🌹❁🌹❅┅┅ @parastohae_ashegh313