eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
از نحوه آشناییتون بگید و اینکه ملاک و معیارهای شهید برا انتخاب همسر چی بود ؟
خانواده ی حسین آقا با خانواده ی دخترعمه ی من(فرزند شهید علی اکبر ابراهیمی هستند و عروس سردار طوسی) رفت و آمد خانوادگی داشتند. منو دخترعمه م یه روز برای خرید رفتیم بیرون و حسین آقا با مادرشون هم داشتند به خونه ی مادربزرگشون می رفتند همدیگه رو دیدند و سلام و احوالپرسی کردند و رفتند. من همون شب وقتی خوابیدم خواب می بینم که تو سپاه شهرمون هستم و یکی یه لیستی میاره و اسم من تو اون لیست هست و به من میگه که دیگه از امروز اسم شما رفته تو لیست بیمه ی خانم های پاسدار. من نمی دونستم که حسین آقا پاسدار هستند و برام جای سوال بود که چرا این خواب رو دیدم بعد از یه هفته حاج خانم(مادرشهید) با دخترعمه م تماس می گیرند و از ایشون می خوان که از خانواده ی ما‌ برای خواستگاری اجازه بگیرند. من چون یه دونه دختر خانواده بودم پدرم خیلی سخت گیری می کردند و همه ی خواستگارها به دلایل مختلفی از جانب پدر رد میشدند. ولی حسین اقا تنها خواستگاری بود که وقتی صحبت از ایشون در خانواده ی ما شد پدرم ندیده سکوت کرد و مخالفتی نکرد. (ناگفته نماند که من دوست داشتم که همسفر زندگی با یک پاسدار یا طلبه شوم...) ۱۲ بهمن 88 حسین آقا تشریف آوردند منزل ما ‌تا برای اولین بار با هم صحبت کنیم. حسین آقا خیلی خجالتی نبود اما در مراسم خواستگاری خیلی خجالت می‌کشید. صحبت هامون هم در حد ده دقیقه یا یه ربع بیشتر طول نکشید. تنها چیزی که ازم خواستند این بود که من یک زن محجبه و صبور می خوام. در آن جلسه در مورد سختیه کارشان گفتند. از من پرسید : صبور هستی؟ کارم طوری است که شاید یک سال خانه نباشم فقط دو روز باشم . من که دوست داشتم با یک طلبه یا یک پاسدار ازدواج کنم چون احساس میکردم افرادی از این قشر به خاطر اعتقادات دینی و ارزشی که دارند خیلی برای زن و خانوادشون ارزش قائل میشوند. در جواب گفتم : اصلا با کارتان مشکلی ندارم،و من هم در مقابل از شما می خوام که فردی باایمان باشید خوش خلق و مهربان و به خانوادم احترام بگذارید. بنابراین ۲۸بهمن 88 عقد کردیم و عید 91 سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. و خداروشکر در این شش سالی که با هم زندگی کردیم خلاف قول و قراری که در جلسه خواستگاری گذاشتیم عمل نکردیم.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خانواده ی حسین آقا با خانواده ی دخترعمه ی من(فرزند شهید علی اکبر ابراهیمی هستند و عروس سردار طوسی) ر
خوش به سعادتتون که این افتخار نصیبتون شد و خداوند شما رو برای این راه انتخاب کرد . قطعا شما هم در ثواب این جهاد شریک هستید .
لطفا یه خاطره زیبا که با شهید داشتین برامون بگید ؟
زندگیمون در همه حال پر ازخاطره های شیرین بود و سخته بخوام بین این همه خاطره خوش یکی رو انتخاب کرد و تعریف کرد. زیاد کنار هم نبودیم به خاطر ماموریت ها... ولی برگشتن از ماموریت و دیدن حسین آقا بعد از تحمل دلتنگی ها خیلی شیرین بود. و میشه از بهترین و شیرین ترین خاطره ها به حساب آورد. مخصوصا اولین دیدار بعد از برگشت از سفر اول سوریه
چیشد که تصمیم گرفتن به سوریه برن ایا شما مخالفتی نکردین ؟
باتوجه به اینکه دوفرزند دوقلو داشتم و مشکلات بچه داری و اداره زندگی سخت بود با رفتن ایشون به سوریه مشکلی نداشتم. من با ماموریت هاشون مشکلی نداشتم... وقتی دوقلوها یکساله شدند خرداد ۹۴ ، ماموریت های سنگین و پی در پی حسین آقا هم شروع شد. بیشتر ماموریت و سرکار و رزمایش بودند. ماموریت شمالغرب می رفتند برای مقابله با گروهک تروریستی پژاک وقتی مرخصی میومد زمزمه بود که خانم می خوام برم سوریه... چیزی نمی گفتم ولی تو دلم آشوب می شد و مضطرب چون ماموریت سوریه بحثش فرق داشت. تا اینکه مهر ۹۴ مرخصی اومدند . داشتم آشپزی می کردم اومد تو آشپزخونه دستهام رو گرفت زل زد تو چشمام و با لبخند و با جدیت گفت خانم می خوام برم سوریه خواهش می کنم خودتو راضی کن من حتما می رم ولی دوست دارم با رضایت شما باشه... ته دلم لرزید تنها چیزی گفتم این بود که، منو دوقلوها چی؟ چون سفری بود که برگشتنش با خدا بود. با دلایل اعتقادی و ارزشی که برام آوردند و از اونجا که خودم هم در یه خانواده مذهبی و ارزشی و اعتقادی بزرگ شدم نمی تونستم قبول کنم که دوباره واقعه عاشورا تکرار بشه و من شرمنده اهل بیت بشم.
گذشتم از وطنم،از تنم،گذشتم از این‌ها منی که‌غربت‌شیعه همیشه‌در نظرم بود تمام فخر من این است روی سنگ مزارم نوشته‌اند یکی از مدافعان حرم بود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
چیشد که تصمیم گرفتن به سوریه برن ایا شما مخالفتی نکردین ؟
(عج) وقتی اوایل پاییز ۹۴، حسین آقا حرف رفتن به سوریه را به طور جدی مطرح کرد؛ برای رفتن دلایلی داشت👇👇👇 حسین آقا همیشه می گفت: من نمی تونم خودم رو راضی کنم بشینم تو خونه و به جهاد در سوریه نروم. تا دوباره واقعه عاشورا بخواد تکرار بشه... می گفت خانم نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوم‌است؛ اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب(س) به سوریه می روم و مظلومیت شیعه ها تو سوریه خیلی به چشم میاد. اگه ما نریم،تو کشورمون جنگ و وضعیت به این شکل میشه. دوست ندارم پشت رهبرمون رو خالی کنم... دوما اگه به سوریه بریم قطعا اندازه وسعمون زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) خواهیم بود... همیشه می گفت: اگه بهانه های باعث بشه من نرم در سوریه بجنگم وقتی امام زمان هم ظهور کنه همین بهانه ها باعث میشه نمی تونم برم در رکاب امام بجنگم. می گفت: خانم قطعا در سوریه میشه زمینه های ظهور آقا امام زمان(عج) را دید. حسین آقا و امثال اینها به خاطر حفظ نظام جمهوری اسلامی رفتند. برای حفظ و حریم اهل بیت رفتند. خود حسین آقا در یک مصاحبه ای که یکی از دوستان خانوادگیمون شهید شده بود، می‌گفت:حاضری نیم ساعت در یک گودال زمین گیر بشی جرات نکنی و اگه سرت را بلند کنی به رگبار بسته بشی؟ حاضری از زن و بچت دل بکنی بری جلوی دشمن پول ارزش داره یا جان؟ حسین آقا همیشه می گفت دوست دارم فدایی سیدعلی خامنه‌ای بشم...
آخرین باری که به سوریه رفتند از لحظات بدرقه ایشون بگید ؟
روز 14 فروردین دوتایی به کندوها و زنبورهایش سرکشی و رسیدگی کردیم و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم بمانیم. ساعت ۱۰:۱۵ شب موبایلش زنگ زد. داشت استراحت می کرد... در حین صحبت با گوشی پرید و سرجایش نشست؛ یک لبخندی تمام صورتش رو پوشانده بود و مشخص بود در دلش قند آب میشود. فهمیدم مسافر سوریه شده است. من هیچ وقت برای ماموریت‌هاش بی تابی نمی‌کردم اما این بار بی اختیار غم تو صورتم مشخص شد، دلهره گرفته بودم. حسین آقا وقتی چهره بهت زده منو دید گفت خانم تو که آماده هستی چی شد؟ به حسین آقا گفتم من اصلا از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه ای شده خیلی سخت می‌گذرد. با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. نمی توانستم جلوی احساسات خودم رو بگیرم و ازش دل بکنم رفتم دستهاش رو گرفتم از ماشین پیاده شد. می خواستم دوباره باهاش خداحافظی کنم... دید که اشک از گونه هام سرازیر شد اشک در چشماش حلقه زد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد... اولین بار بود که وقتی به ماموریت می‌رفت اشک در چشماش حلقه می‌زد. احساس می‌کردم آن لحظه که داشت می‌رفت معنویت محض بود و خیلی نورانی شده بود... مقام معظم رهبری فرمودند: «شهدای مدافع حرم در این دنیا از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.‌
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
روز 14 فروردین دوتایی به کندوها و زنبورهایش سرکشی و رسیدگی کردیم و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم
❣ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود ❣وآن دل که باخود داشتم با دل ستانم میرود ❣او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان ❣دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
لطفا از نحوه شهادتشون بگید و به چه طریقی به درجه رفیع شهادت نایل شدن ؟
🔺حماسه ، یکی از بزرگترین حماسه‌های در روزهای بیاد ماندنی یگان ویژه و می باشد. سکوی پرواز خوشنامان کاروان دلدادگان خانه ای که سرخی اش بیشتر در ذهن ها مانده... درروز دشمنان تکفیری باتمام توان به این موقعیت حمله ورشدند که برادر وتعدادی ازبرادران فاطمیون باجانفشانی ها و مقاومتی بی نظیر با آنان جنگیدند وتعداد قابل ملاحظه از تکفیری ها را به درک واصل کردند. 🔺درآخرین لحظات شهادت ، چند نفر از همرزمانش ازیک مسیر سخت خودشان را تانزدیکی خونه رساندند. برادر ، با برقراری تماس با دوست و یاردیرینه اش، سیدرضا طاهر، صدایش میزد ، سیدرضا...مشتاق سید رضا... سید رضا... مشتاق. بگوشم مشتاق، سیدجان، دارم میام کنار شما، حسین جان، خانه زرد پر تکفیری ها شده، نیایید. سیدجان راهنماییم کن، دارم میام. حسین جان نیایید، خانه زرد راگلوله باران کنید تاتمام تکفیری های ملعون کشته بشوند. ، عاشقانه خودش را به خانه زرد رساند و وارد ساختمان شد. جنگی تمام عیار بین اوکه تنها بود و تکفیری ها درگرفت. درتبادل آتش‌ها، تعداد زیادی از تکفیری ها را به درک واصل کرد ونهایتا خودش شدیدا مجروح گشت. 🔺صدای مشتاق دربی سیم بلند شد من .... تیرخوردم .... دارم یاحسین می شوم، عبدالله، عبدالله، مشتاق، محمود، محمود، مشتاق، من بشدت مجروح شدم، کمک بفرستید. من دارم یاحسین می شوم. تانکها و نیروهای دشمن، خانه زرد رااشغال کرده اند وضعیت خونه زرد خیلی خراب هست. تمام تلاش‌ها انجام گرفت تانیروهای کمکی بفرستیم. خونه زرد کاملا دراشغال دشمن وتمامی راههای دسترسی به آن توسط دشمن مسدود شده بود. درتمامی خطوط تماس، درگیری های سنگین وجود داشت. ، هم دراثر شدت مجروحیت درکنار یار و دوست باوفایش به شهادت رسید. متاسفانه بدلیل شرایط سخت منطقه، پیکرهای شهیدان سیدرضا طاهر و حسین مشتاقی درخانه زرد،ماند. پیکر این دو شهید بزرگوار بعد دوهفته در نیمه شعبان به وطن برگشت. پیکر شهید طاهر در روز نیمه شعبان به خاک سپرده شد ولی پیکر شهید مشتاقی ۴۵ روز بعد شهادت از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و در نیمه ی رمضان در روز تولد امام حسن مجتبی(ع) به خاک سپرده شد. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#حماسه_سازان_خانطومان 🔺حماسه #خونه_زرد ، یکی از بزرگترین حماسه‌های #خانطومان در روزهای بیاد ماندنی
وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل می‌شود. و شهید می‌شوی... مدافع حرم شدن دلی به پهنای آسمان میخواهد که الحق شهیدان حرم ثابت کردن دل حرم یار است .
خبر شهادت چطور به شما اطلاع دادن و اون لحظات چه احساسی داشتین و عکس العمتون چی بود ؟
آخرین تماس حسین آقا غروب سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۹۵بود. اگر به تلفن دسترسی داشتند معمولا یک روز درمیان تماس می گرفتند. روز پنج شنبه و جمعه هر چه منتظر ماندم حسین آقا تماس نگرفت، دلم شور می‌زد، غروب جمعه بود و دلتنگی داشت خفه‌ام می‌کرد. «من در یک گروه تلگرامی به نام «مدافعان حرم» عضو بودم. از صبح می‌خواستم که از این گروه بیرون بیایم، اما دستم نمی‌رفت. نزدیک اذان مغرب بود در گروه یک پیام آمد که ۱۳ نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه به خودم گفتم حسین آقات به آرزوش رسید و شهید شد.😔 ساعت 1:20 دقیقه شب بود که در همان گروه اسامی شهدا رو زدند که دیدم نوشته «مشتاق». خونه ی پدرم بودم همه خواب بودند نمی خواستم کسی نصفه شبی اذیت بشه بغضم رو می خوردم و می رفتم تو حمومشون گریه می کردم که نکنه پدرو مادرم از گریه های من از خواب بیدار بشن😭 بعد خودمو آروم میکردم و میگفتم توکل برخدا انشالله اتفاقی نیفتاده الان که فکر میکنم میگم خدا قبل از اینکه عزیزترین کس تو می خواد از طریق شهادت جدا کنه قبلش صبرش رو هم بهت میده... وگرنه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم... تسبیح تو دستم بود و رفتم بین امیرمهدی جان و نازنین زهرا جان که خواب بودند،نشستم و فقط ذکر می گفتم تا خودمو آروم کنم. تا صبح چشم روی هم نزاشتم صبح ۱۸ اردیبهشت ساعت هفت بود تنهایی به سپاه شهرمون رفتم. با گریه محکم در دژبانی رو می کوبیدم وسربازی اومد در باز کرد و گفت خانم با کی کار داری شما کی هستین گفتم من خانم شهید مشتاقی هستم بنده خدا همینطور منو با تعجب نگاه میکرد که دویدم سمت حیاط رفتم یه گوشه ای به دیواری تکیه دادم و دیگه نمی تونستم قدم بردارم. تا اینکه فرمانده سپاه اومد گفت: خانم مشتاقی اینطوری فکر می کنید نیست هنوز خبر قطعی رو به ما ندادن شاید این آمار درست نباشه ولی من مطمئن بودم که حسینم شهید شد. بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت 13 نفر از شهدای خان طومان قطعی است.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
آخرین تماس حسین آقا غروب سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۹۵بود. اگر به تلفن دسترسی داشتند معمولا یک روز درمیان
می دونم لحظات بسیار سختی رو تجربه کردین که اصلا قابل توصیف نیست خداصبرتون بده دلتنگی واژه ایست که نمیتوان در ذهنها گنجانید خدا ان شاءالله صبری زینب گونه به شماخواهر محترم عطا کنه و قطعا اقتدار امروز نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران ، دست‌آورد صبر ، استقامت ، ایمان ، ایثار و تلاش بانوانی است که مردان این سرزمین را تا پای جان در راه انقلاب و اسلام حمایت کردند
با توجه به اینکه پیکر شهید مدتی طول کشید تا به کشور بازگرده و تشییع بشه از سردرگمی و بیقراری این مدت بگید ؟
وقتی هنوز پیکر حسین آقا برنگشته بود، در مصلی شهر مراسم یادبودی برایش گرفتند. یک بنر بزرگ از عزیزجانم با لباس نظامی در جایگاه مراسم قرار داده بودند. در عکس مثل همیشه می خندید. هروقت نگاهم به آن عکس و چشمم به چشمانش می افتاد، با چشمان خیس لبخند می زدم. احساس می کردم روبرویم نشسته و فقط به من نگاه می کند. لبخند می زند تا احساس آرامش کنم. من هم جوابش را با لبخند می دادم تا مبادا بابت من نگران شود. ولی وقتی بعد از چهل و پنج روز پیکرش را برای وداع به مصلی شهر آوردند، از یک طرف برایم خیلی افتخارآفرین بود از اینکه شریک زندگیم به مقامی رسیده که سیل عظیم جمعیت به استقبالش آمدند و سعی دارند برای تبرک تابوتش را لمس کنند؛ اما از یک طرف هم دل کندن از جسم حسینم برایم باورکردنی نبودو خیلی سخت بود. من واقعا نمی دانم کسی که همسرش به مرگ طبیعی از این دنیا می رود، چطور خودش را قانع می کند؛ چطور خودش را دلداری می دهد. من خودم را می شناختم. برای همین بیشتر اوقات صبح ها به پابوسی دوست شهید همسرم، شهید محمد منتظرقائم می رفتم و به او می گفتم برای عاقبت بخیری و شهادت همسرم، نزد خداوند، واسطه شود. می دانستم فقط در صورتی می توانم فراق حسین آقایم را صبوری کنم، که با شهادت باشد؛ و الا قطعا نمی توانستم تاب بیاورم... تا وقتی پیکر عزیز جانم به وطن برنگشته بود همیشه ته همه ی غصه هام یه امیدی بود ولی وقتی پیکرش را به خاک سپردند بی قراری ها و دلتنگی هایم بیشتر شد که خدارو شکر بعدها با حضور معنویش این بی قراری ها کمتر شد
نگاهش که میکنم دلم قرص میشود وجودم آرام میگیرد و قلبم گواهی میدهد به حضورش، به لبخندش که به کارهایم میخندد. و به چشمانش ، که مثل همیشه بدرقه راهم است. نگاهش که میکنم حال دلم خوب میشود. آنوقت است که حتی در اوج ناراحتی هم به رویش لبخند میزنم ....
چند فرزند از ایشون به یادگار مونده و آیا با رفتن پدر کنار اومدن یا هنوز بهانه نبودنش میگیرن؟
حاصل زندگی عاشقانه ما؛ دوقلوهای خوشگل و شیرینند. نازنین زهرا خانم و آقا امیرمهدی... پنجم خرداد ۱۳۹۳ مصادف با غروب مبعث پیامبر به دنیا آمدند.
این که دوتا یادگار از شهید داشته باشی خیلی لذت بخش است؛ آن هم دوقلوهای شیرین... بعضی از همسران شهدا که فرزند ندارند میگویند به حال و روز ما غبطه میخورند. من به آنها حق میدهم؛ چون خودم در بچه ها حسین آقا را میبینم. امیرمهدی رفتارهایش خیلی شبیه پدرش هست و همیشه یادآور رفتارهای حسین آقا در منزل ماست. و روز به روز بیشتر شبیه پدرش می شود. گاهی شیرین، گاهی تلخ... بله داشتن فرزند از شهید دلگرمی بزرگی است. اما از ان طرف وقتی دسته گلهایم بهانه ی بابا را می گیرند، خیلی غم انگیز است. انگار دنیا روی سرم آوار می شود... به خصوص وقتی طلا خانم بابا، با من دردو دل می کند و به من می گوید مامان چرا بابا دیگر به خانه نمی آید؟ چرا نمی آید با ما غذا بخورد؟ دوست دارم الان که کوچک هستم، بابا صدایم کند. خیلی کوچک هستند نمی دانم چطور جوابشان را بدهم ایکاش می توانستند در این سن کم، کمی بعد معنوی زندگی چهارنفره مان را درک کنند... ولی همیشه بهشان میگویم برای ظهور آقا امام زمان(عج) دعا کنید ان شاءالله بابا حسین در رکاب امام زمانمان برمی گرده و رجعت می کنه اوایل شهادت حسین آقا، وقتی امیرمهدی و نازنین زهرا در اتاقشان بازی می کردند ناگهان مرا صدا می زدند و می گفتند: "مامان! مامان! بیا باباحسین در اتاق است!" دستشان را می گرفتم و پا به پایشان می دویدم با زبان بچه ها می گفتم: "بابایی جون! سلام، کجایی؟" امیرمهدی کنج اتاق را نشانم می داد و میگفت مامان ببین اون بالاست... مطمئنم که اورا می دیدند. خودم خیلی اوقات عطرش را، صدای قدم هایش را، نگاه هایش را در خانه احساس میکنم. همین حضورش به من قوت قلب می دهد تا برای دوقلوهایم هم مادری کنم و هم پدری! ولی مطمئنم فرزندانم پدرشان را تکیه گاه بزرگی برای خانواده چهارنفره مان می دانند این را از تکالیف مدرسه شان متوجه شدم.