eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰ در خیابان آرش، درگیري شديدي در جريان بود. صالح و دوستانش از صبح با عراقي ها مي جنگیدند. صالح ياد حرف جمشید برون افتاد: «ما دست خالي و عراقي ها خمپاره هايشان را کنار بگذارند و با تانك و سلاح و نارنجك جلو بیايند. آن وقت ببینیم چه کسي مرد جنگ است!» خمپاره و توپ، بلاي جان مدافعین شــهر شــده بود. ناغافل مي آمد و بچه ها را که در حال نبرد بودند، پرپر مي کرد. از صبح که درگیري آغاز شــد، خیلي ها مجروح شدند. وانتي از راه رســید. فتح الله افشــار و اينانلو و مسعود شیراني پیاده شدند. با خــود مهمات آورده بودند. مهمات را بین نیروهــا پخش کردند. صالح در حال صحبت با افشار بود که متوجه شد يك نفر پیراهنش را از پشت مي کشد. «سلام کاکا! صالي، منم بهنام. حالت خوبه کاکا؟»صالــح جا خــورد. ديدن بهنام، آن هم زير چنین آتــش و درگیري، صالح را عصباني کرد. «تو اينجا چكار مي کني؟ مگر نگفتم نیا؟» کنار مدرســه ي امیر معزي، در سمت چپ خیابان آرش بودند. صالح جوش آورده بود. «بزنم تو گوش ات، آخر کي گفت تو اينجا بیايي؟» بهنام از جیب شلوار مشكي اش يك جوراب سفید درآورد و گفت: ـ بیا کاکا، ببین برات چي آوردم. رفتم از تكاورها برايت جوراب گرفتم. گفتم کاکام جوراب نداره. بیا کاکا!» صالح سر تكان داد. «آخــر پســر خوب، من يك هفته اســت پوتیــن از پام در نیامــده، جوراب مي خواهم چكار؟» شانه هاي استخواني بهنام را گرفت و بلندش کرد و داخل يك سنگر گذاشت. ديواره ي سنگر از گوني هاي پر از شن و ماسه بالا آمده بود. «ببین بهنام، اگر ببینم از اينجا تكان خوردي، خودم مي کشــمت. همین جا مي ماني و تكان نمي خوري. فهمیدي؟» بهنام سعي کرد دل صالح را نرم کند. «چــرا ناراحت مي شــوي کاکا. من آمــدم اينجا که اگر کاري داشــتي، آب خواستي برات بیاورم.» «لازم نكرده. همین جــا بمان، لامصب، نمي بیني چه قدر تیراندازي اســت؟ چه قدر خمپاره و توپ مي آيد؟» «باشد کاکا، ناراحت نشو، من همین جا مي مانم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل ۳۱ سوم خرداد سال 1631 بود. عراقي ها دسته دسته تسلیم مي شدند. نیروهاي ايراني داشتند خرمشهر را آزاد مي کردند. سیدصالح به مسجد جامع رسید. بغضي که دو سال در گلو داشت، شكست. ديوار مجروح و در چوبي مســجد جامع را بوســید. ياد شــهدا افتاد: جهان آرا، جمشید برون، احمد شوش، مجید خیاط زاده و بهنام محمدي. نگاهش به زمین افتاد. از مســجد جامع تا جاده ي شــلمچه که به مرز عراق منتهي مي شــد، کلاهخود و سلاح بر زمین ريخته بود. خواب بهنام تعبیر شده بود. عراقي ها با ذلت و خواری در حال فرار از خرمشهر بودند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 🌺 پـــایـــان 🌺 @parastohae_ashegh313
🔰 در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته می‌شود و كسی می‌تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور عجل الله ... خداوند امروز از ما ، و می‌خواهد... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» روایتگر بخش‌هایی از زندگی‌حجت ‌الاسلام «» است؛ شهیدی که هرچه داشت، در طبق اخلاص نهاد و برای پاسداری از دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313
🏷 (مدظلّه العالی) 🌹 هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهیداست. @parastohae_ashegh313
فکه آخرين ميعاد علي نصرالله نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. 🌸🌸🌸🌸 يك لحظه چادر خالي نمي شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال مي شيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•📹🦋•⊱ . بَرا؎خُـدآ‌بـٰآشِیـم‌تـٰا، نـٰازَمـٰان‌رآفَقَـط‌اوبِڪِشَــد، وَهمَـآنـٰا‌نـازڪِشیدَن‌خُـدا، مَعنایَـش‌شَھآدَت‌اَسـت♥️!" @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸 🕊زیارتنـامـه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱 🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 🌷@parastohae_ashegh313🌷
مدافع‌حرم 🟡 مهدی تلاش می‌کرد تا خانواده‌های معظم شهدا را به سفر راهیان نور ببرد! زیرا می‌گفت که پدران و مادران‌شهدا علاقه‌دارند تا ... ! @parastohae_ashegh313
فکه آخرين ميعاد علي نصرالله هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي يكي نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل مي دهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 72 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. 🌸🌸🌸🌸 موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده مي كرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مي نوشت. تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي گفتند: آقا زودباش! ما هم مي خواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. 🌸🌸🌸🌸 مي گفت: دلم خيلي شور مي زنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق مي شه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست. پایان داستان سلام برابراهیم ❤️ @parastohae_ashegh313
🌷 مولا امیرالمؤمنین علی (ع) : ‌خداوند روزه را برای آزمایش اخلاص بندگان واجب کرد . ‌ 📚 (نهج‌البلاغه ، حکمت۲۵۲) 💖 🌙 @parastohae_ashegh313
🔰 ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید مسلمان، مومن و پیروزید. ♦️هر کدام راهی به غیر از این دارید آب به آسیاب دشمن می‌ریزید. @parastohae_ashegh313