eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻شهید در قسمتی از وصیت نامه خود می نویسد: 💚 حمد و ثنای خدا را که در این برهه از زمان زمانی به تاریکی همه شب ها نوری را از تبار پاک رسول الله برای هدایت ما قرار داد و درود فراوان به این امام بزرگوارمان. ☘ ای امت بیدار و خصوصا ای جوانان و ای پاک دلان! تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان مزین کنید قلب خود را با نو قرآن و تفکر نمایید در آیات نجات بخش و مطالعه کنید و این بزرگترین منبع فضایل اخلاقی را و حال سخنی با پدر و مادر و برادران و خواهر گرامی ام دیگر فکر نکنم لزومی باشد به توضیح بیشتر درباره ی روشی که به آن عمل کردم. گرچه من قابلیت نداشتم. ولی راهی است مشخص و وظیفه ای است معلوم. ☘ صبر و استقامت و دفاع همه جانبه از کیان اسلام و انقلاب بر مبنای معیارها و میزان های الهی را سرلوحه ی زندگی خود قرار دهید. 🌱پیکر وی را در گلزار شهدای رفسنجان قطعه یک به خاک سپردند. اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه این هفت علامت رو داری، منتظر واقعی ظهور هستی... 💫روایت شیرین کاریهای استاد_ماندگاری 🎤 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می گفت، محمود قبل از شهادتش این انگشــتری را به من داد. نمی خواســت هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشــته باشد. از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشــتری را کنار آینه گذاشــت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانۀ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت ســرش بریــزد. گفتــم: «نریــز دختــرم.» مثــل مادران و همســرانی که در ســال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلند گوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجادۀ حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی با با را دیدند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت: «سالار شدی برای این روزها.» گفته بود، دو سه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همۀ پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می گفت: «همۀ کارِ من به زینبِ حسین ؟ع؟، گره خورده تا من امتحانی حســینی بدهــم و تــو امتحانــی زینبــی.» از همــان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد. دلم داشــت توفانی می شــد. قرآنی را که سیدحســن نصرالله به ســارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسمِ باباحسین افتاده بود. با این پیامک: «خداحافظ.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت: «من شــاهد شــهادت هزاران دوســت تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.» حرف های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشــان گذاشــتم و ســری به اتاق شــخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیۀ وسایلی را که برایش داخل ســاک گذاشــته بودم، بیرون گذاشــته بود. عبایش همیشــه روی گیــرۀ جالباســی آویــزان بــود و ســجاده اش همیشــه روی زمیــن، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشــتم پیش زهرا و ســارا، که امین از خشک شــویی رســید. او هم مثل زهرا و ســارا، چشــمش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرۀ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: «حاج آقا که نرفته؟» زهرا بی حوصله جواب داد: «نه هنوز» و پرسید: «گریه کردی امین؟!» امیــن کــه از ســکوت ســردِ خانــه فهمیــده بــود چه گذشــته، پاســخ داد: «رفتم از خشک شــویی عباس آقــا لبــاس بگیــرم، عباس آقــا منــو کــه دید، گریــه اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت: «حاج آقا داره می ره حلب برای هدایت عملیات.» تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم: «به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟» دل ودماغ پاسخ نداشت. ســاعت 6 عصر شــد. حســین ســاکش را برداشــت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوســید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشــت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشــتری ســرخی که داشــت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقۀ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[❤️‍🩹‌‌"🥺] 🛑 ڪاری ڪه باعث میشود عجل‌الله تعالی خون گریه ڪند…💔 ✍🏻 وصیت من به دخترانی ڪه عڪس هایشان را در شبڪه های اجتماعی می گذارند، … مدافع حرم 📥عکسنوشته ویس گون اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
da(20).mp3
6.38M
🎧 📕 دا ( قسمت20) اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄ قسمت 19👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29475
عاشقانہ هاےیڪ مادر فقط جوانت نہ، جوانیت رفت!🌱 📌مادر در دو نما از بدرقہ تا دلتنگے اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ_دعای_فرج 🌹دعای فرج را همراه با بخوانیم الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ─┅═ঊঈ🌹🦋🌹ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313
شھید همت..(:🌿! بعدازپایان‌نمازوقتی‌سربه‌سجده میذاریدمروری‌براعمال‌صبح‌تاشب خودبیاندازیدآیاکارمان‌برای‌رضایت خدا بوده ؟! @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه 164 شرکت در ختم قرآن برای فرج اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313
⛅️ هر صبح روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک می کنیم 🌹به نیابت از "" 🍃🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺🍃 💚السلام علیکَ یا رسولَ الله 💛السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🧡السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ ❤️السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی 💜السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💙السلام علیکَ یاعلیَّ‌بنَ‌ الحسینِ‌ زینَ‌العابدینَ 🤍السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقرُ 🤎السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادقُ ❤️السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍِ الکاظمُ 🧡السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا 💛السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجوادُ 💚السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی 💙السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری 💜السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸 💚 صلی_الله_علیک_یا_رسول_الله در کشور ما اسم تو در صدر اسامى است چون نام محمـــد شرف ماست یقیناً ✨شنبتون پر از خیر و برکت به دعای رحمت ﷺ 💗 وتصدق_علینا_یا_رسول_الله 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @parastohae_ashegh313
🌿زیارتنامهٔ شهدا 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "" مےنشینیم...♥️ 🌿بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ 🌷شادے ارواح مطهر شـ‌هدا اللہم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج @parastohae_ashegh313
🔘- این هدیه‌ی الهی را آسان و رایگان به‌دست نیاوردند ، به قیمت مجاهدت به‌ دست آوردند ؛✨ در راه خدا کردند ، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد .🌹 -مقام معظم رهبری اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 رفتار ملایم (ﷺ) در مسائل مربوط به شخص خود و برخورد قاطع در مسائل اصولی 🎙 اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
🌐 نگاهَت اُفق را به زندگیَم نشان میدهد... زندگی که نهایتش است نگاهت آنقدر مطمئن هست که دلم با خیره شدن بِهِشان قرصِ قرص میشود... . اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
💠 تصویر حاج قاسم بر بام جهان 🔹️«» کوهنورد قمی در یک رکورد طی۲۴ ساعت موفق به فتح قله لوتسه و سپس قله اورست شد و نامش را در صدر کوهنوردان دنیا نشاند. 🔷 بر بام جهان ایستاد و یاد را زنده کرد اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ══════🌹🇮🇷🌹═════ @parastohae_ashegh313
ســه روز از رفتنش به ســوریه گذشــته بود. هر روز، دو ســه بار زنگ زد. احوال بچه هــا را پرســید و آخــر ســر، تأکیــد کــرد کــه حتماً برای عروســی بــرادرِ یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچه هایی که دلمان با حسین بود، زندان به حساب می آمــد امــا نمی توانســتم حــرف و تأکیــد چندبــارۀ او را زمین بگــذارم و عملی نکنم. حتماً این تأکیدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم. با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شــرایط بحرانی به ســوریه رفته بودیم. حالا حســین، تنها در ســوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال. امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودنــد و شــاید کــه نــه، حتمــاً بــه حرف های روز آخر بابایشــان فکــر می کردند. حرف هایــی کــه یــادش از درون، آتشــم مــی زد و مــدام در ذهنم تکرار می شــد: «این دفعۀ آخره که می رم»، «می رم اما خیلی زود بر می گردم.»، «یک کار ناتمام دارم کــه بایــد تمامــش کنــم»، «کار از نخــوردن قند گذشــته»، «منو پیش دوســتان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.» هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم، خودم را مهیٌای رفتن به عروسی نمی دیدم. آخــر چــه دلیلــی داشــت کــه بعــد از آن وداع تلــخ، از ســوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شــمال، عروســی پســر دوســتم» و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه. غروب روز سومی که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمالِ سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز، رنگ با خته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم می پیچید که شاید ببارد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
به ســالن محل برگزاری عروســی رســیدیم. نماز مغرب و عشــا را خواندیم و بعد بی حوصلــه بــا نگاهمــان بــا هم حرف زدیم، حرف هــای بی کلامی که پر بود از یادِ «باباحسین.» داشتیم آمادۀ رفتن به سالن می شدیم که عقدۀ دل آسمان باز شد و بدون اینکه ببارد، چند رعدوبرق به جان ابرها افتاد. ســارا گفت: «مامان اومدیم اینجا که چی؟! وقتی بابا نیست!» جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم. آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تنوره می کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می بلعید. خودمــان را جمــع و جــور کردیــم و بــاز غبــار تردید و این بار از زبان زهرا: «مامان برگردیم تهران، شاید بابا امشب بیاد.» غمی تلنبارشده وجودم را چنگ می زد و بعضی گلوگیر داشت خفه ام می کرد امین به جای من جواب زهرا را داد: «اگه برگردیم خیلی بد می شــه. حالا که تا اینجا امدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.» تــا آن روز بــه ایــن انــدازه، خــودم را مضطــر و درمانده ندیــده بودم. نه دل رفتن به میهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود. بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ســاعت انداختم. از شــش عصر گذشــته بود و عقربۀ ثانیه شمار انگار مثل نبض من می تپید و می ایستاد. آمــدم بــه دخترهــا بگویــم که بابا اصرار داشــته که بیاییــم اینجا، که رعدوبرقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش باغرش آسمان زلزله ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. مثل آدم های ماتم زده، رفتیم یه گوشۀ سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیســت. توی مراســم متوجه شــدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراســم عروســی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبۀ شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و می خواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313