#قسمت191
شوخ طبعي
علي صادقي، اكبر نوجوان
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم. صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف مي كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامدجعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي رفت و دوستانش را صدا مي كرد. يكي يكي آن ها را مي آورد و مي گفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد مي كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند.
🌻🌻🌻🌻
جعفر هم پشت سرشان آرام و بي صدا مي خنديد. وقتي ابراهيم مي نشست، جعفر مي رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم مي رسه! آخرشب مي خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كنجعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان هاي مسلح جلو آمد.
🌻🌻🌻🌻
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند.
يك موتور دنبال ما داره مي ياد كه... بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي خنديديم.
@parastohae_ashegh313
💔نهاد پا در فرات خواست لبی تر کند..
برای اهل حرم آب میسر کند..
داغ عطش بر لبش هر طرفش دشمنی..
باز در این محله یاد برادر کند..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#روزتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
#فصل6
«آره، از فردا مدرسه ها باز مي شود. باز درس و مشق و امتحان...!» چند فرياد از ساحل کارون به گوش رسید. «کوسه... کوسه!» بهنام و هاشم به ساحل نگاه کردند. چند دختر بچه با دست نقطه اي را نشان مي دادند و بالا و پايین مي پريدند و جیغ مي کشــیدند. بهنام رد اشاره ي آنها را گرفت. ديد که آن نقطه از رودخانه متلاطم شــده. باله ي ســیاه چند کوســه را ديد که دايره اي مي چرخیدند. هاشــم و بهنام خم شــدند و پارو زدند به سوي ساحل. هنوز فرياد دختر بچه ها مي آمد. ناگهان صداي چند انفجار به گوش رســیدسر بهنام چرخید و ديد که چند قارچ تیره از چند نقطه ي شهر به آسمان بلند شده. هاشم جیغ کشید. بهنام تندتر پارو زد. نزديكي ساحل بودند که صداي سوت کشداري آمد و بعد انفجار سهمگیني در نزديكي دختربچه ها به وقوع پیوست. هوري چپ شد. بهنام و هاشم خودشان را به ساحل رساندند. بوي تند باروت در مشام بهنام پیچید. به طرف دختربچه ها دويد. ديد که روي زمین افتاده اند و خون از بدن شان جاري است. يكي از دختر بچه هــا مثل پرنده ي زخمي بال بال مي زد. بهنام گیج شــده بود. دوباره صداي چند انفجار آمد. هاشم سر رسید. گريه کنان گفت: «چي شده بهنام؟» چند مرد جوان، دوان دوان آمدند. پیكر دختربچه ها را برداشــتند و به طرف يك وانت دويدند. بهنام شلوار و بلوزش را از زير نخلي که گذاشته بود، برداشت و سريع پوشید
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
🟢 ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!»
بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.
یادشهداباصلوات
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل الفرجهم🤲
@parastohae_ashegh313
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
✍🏻 راوی همسر شهید
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 #ڪــلامشهـــید
شهـــید سپهبد قاسم سلیمانی:
هر ڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#قسمت192
شوخ طبعي
علي صادقي، اكبر نوجوان
موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه مي گفت كسي اهميت نمي داد و... تقريباً نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند.
🌻🌻🌻🌻
جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد.
در پياده رو ايستاده و شديد مي خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخم هاي جعفر بازشد.
او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
🌻|@parastohae_ashegh313