eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
. چَمُّ و خَمِ کار هنوز دســتم نبود اما مســلحین خیلی زود منــو شناســایی کــرده بــودن. یادمــه کــه جمعه بود. اومدم خونــه. همین که چراغ رو روشن کردم، شیشۀ دو جداره خرد و ریز ریز شد. تک تیرانداز از آپارتمان روبه رو، زد وســط پنجره، گلوله از بالای ســرم رد شــد و توی دیوار نشســت. بچه های ســپاه قدس که از ماجرا خبر دار شدند ازم خواستن که برم یه خونۀ دیگه.» پرسیدم: «رفتی؟» گفت: «آره ولی خونه های دیگه، امن تر از اونجا نبود.» فکــر کــردم کــه حســین بــا چــه هدفــی این قــدر صریــح از زندگــی پرمخاطره در دمشق برای ما حرف می زند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانی ترین شرایط را عادی نشان بدهد، حتماً می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمی افتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد. بعد از رفتن حسین، امین به من و دخترانم گفت: «باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بذاریم و براشون دعا کنیم.» با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترکِ او با دخترم داشتم، فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است، پرسیدم: «امین آقا! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟» هراسان گفت: «نه، چه اتفاقی؟ اصلاً چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟!» زهرا که شوهرش را بهتر از ما می شناخت ادامه داد: «بگو، حتماً اتفاقی افتاده که تو این جوری نگرانی.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
امین که می دید ما از مســئله بو برده ایم و راهی جز گفتن دلیل حرفش ندارد، گفــت: «حــدود پنــج روز پیــش کــه شــما هنــوز بیــروت بودیــد، ســه روز کامــل هیچ خبری از حاج آقا نبود، یعنی هیچ کس خبر نداشت که حاج آقا کجاست و چکار می کنه، حتی بعضی احتمال می دادن که مســلحین دزدیدنشــون. بعد از ســه روز ابوحاتم رو دیدم که مثل ســایه همیشــه با حاج آقا بود، برام تعریف کرد که ایشــون برای شناسایی و کسب اطلاعات به کِفِریا رفته بودن. کِفِریا یکی از شهرک های بین حَلب و اِدلِبه که توی محاصرۀ کامل تکفیری هاست. حاجی هم دقیقاً وقتی رفته بودن اونجا که تکفیری ها ســرهای عده ای رو بریده بودن و دم ورودی شــهر آویزون کرده بودن. ابوحاتم می گفت حاج آقا طی این سه روز به صورت ناشناس رفته بودن بین تکفیری ها و اطلاعاتشــون رو جمع آوری کرده بودن، البته ابوحاتم چیزی بیشتر از این به من هم نگفتن، اما همین تک وتنها راه افتادن و رفتن بین یه عده آدم گرگ صفت که بویی از انسانیت نبردن و به صغیر وکبیر رحم نمی کنن، خودش اون قدر نگران کننده هست که باعث بشه از شما بخوام که براشون صدقه کنار بذارید و دعاشون کنید!» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🍃 دو خواهر داشت که در زمان طاغوت به مدرسه می‌رفتند..،آن زمان قانون شده بود که دخترها در مدرسه باید بی حجاب باشند اما حسین نمی‌توانست این موضوع را قبول کند.. در مدرسه سه بار روسری از سرِ خواهران حسین کشیدند. وقتی حسین فهمید با خواهرانش تا دم در مدرسه همراه شد. خواهرانش وارد مدرسه شدند و مدیر به سمت آنها آمد تا روسری از سرشان بکشد !! 🔸که حسین بدو بدو جلو آمد و گفت اگر دست به حجاب خواهران من بزنی با من طرف هستی.!! 👌🏻 او من را برای حفظ حجابم تشویق می‌کرد؛ می‌گفت بدون حجاب نباید به مدرسه بروی! من نمی‌توانم این را قبول کنم که تو بی‌حجاب باشی...🫠 🌹این حرکت را آنقدر انجام دادیم که مدیرِ مدرسه خسته شد و من دیگر با حجاب در مدرسه و کلاس حاضر می‌شدم @parastohae_ashegh313
بہ‌قوݪ‌شہید‌حججۍ: خدایا! مرگۍبہمون‌‌بده.. ڪہ‌همہ‌حسرتشوبخورن!💔 -قشنگ‌نیست‌خدایی؟!(: @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۶ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🌷شادی_روح_شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.mp3
7.22M
🎧 📗 راز_درخت_کاج "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت 9⃣ @parastohae_ashegh313
پرسیدم: «مگه برای شناسایی مواضع تکفیری ها، از نیروهای اطلاعات عملیات استفاده نمی شه؟!» گفــت: «نــه. ارتــش ســوریه یــه ارتــش کلاســیکه و مثــل مــا، از نیــروی انســانی برای شناســایی اســتفاده نمی کنــه. شــما هــم کــه بهتر از مــن حاج آقا رو می شناســید کار بدون شناسایی تو کتشون نمی ره. شنیدم توی سال های دفاع مقدس، خودشون می رفتن شناســایی و تا از جزئیات زمین و شــرایط دشــمن مطمئن نمی شــدن، به خط دشمن نمی زدن و...»زهرا پرسید: «مگه بابا برای کار مستشاری نیومده سوریه؟» امین تبسمی معنادار کرد و گفت: «بابای شماست از من می پرسید؟!» ساکت شدیم، داشت صدای اذان می آمد. از پشت پنجره، نگاهی به سمت زینبیه انداختم و کبوتر خیالم را تا کنار گنبد طلایی حرم پرواز دادم. آسمان مهتابــی بــود و گنبــد طلایــی حرم توی آن تاریکی، مثل خورشــید می درخشــید و چشــم نوازی می کرد. محو پرچم ســرخی که روی گنبد برافراشــته بود شــدم. دقایقی به پرچم و گنبد خیره ماندم تا صدای حسین در گوشم تکرار شد که «شما و دخترانم را به شام آورده ام که با حضرت زینب، همراهی کنید.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
صبــح زود آفتاب نــزده، منتظــر بودیــم کــه حســین بیایــد ســراغمان و بــه زیارت خانم زینب برویم. اما ابوحاتم آمد. از نگاهم فهمید که دنبال حسینم. گفت: «ابووهب رفت سر پروژه.» نپرسیدم پروژه چیه یا کجاست. هوای رفتن به حرم آن قــدر ســرحالمان کــرده بــود کــه زودتر از همیشــه، قبراق و آماده شــده بودیم. امین جلو نشست، ما عقب و حرکت کردیم. خیابان ها، خلوت تر و سروصدای تیراندازی بیشتر از بار قبلی بود که به حرم رفته بودیم. ابوحاتم گفت: «تک تیراندازاشون، صبح تا شب، پشت تفنگ های دوربین دار، توی ساختمان های اطراف خیابونا کمین کردن و منتظرن تا هرکسی رو که از اینجا عبور کنه، بزنن.» بــه زینبیــه نزدیــک شــدیم. تــوی خیابــان اصلــی منتهــی بــه حرم، بــا فاصلۀ هر بیست متر، یک دیوار بتونی پیش ساخته را طوری گذاشته بودند که ماشین ها نتواننــد بــا ســرعت از بیــن آن هــا عبــور کننــد. پشــت دیوارهــا هم چنــد جوان یا نوجــوان ســوری بــا آر.پی. جــی و تیربــار نشســته بودنــد تــا مبــادا، تکفیری ها با عمیات انتحاری خودشان را به حرم برسانند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ اینکه را در سالگرد شهادت شهید مطهری قرار دادند، یک معنای نمادین و پرمغز و پرمضمونی دارد؛ چون حقاً و انصافاً مرحوم شهید مطهری یک انسان بزرگ و برجسته بود. زندگی او، تلاش مخلصانه و مؤمنانه و عالمانه، همراه با احساس درد، همراه با یک بصیرت کامل در میدان علم و معرفت و فرهنگ بود. (مدظله العالی) 🌹 یاد و خاطره قافله سالار ؛ آیت الله مرتضی مطهری(ره) و روز معلم بر همگان، علی الخصوص بر اساتید و معلمان زحمتکش گرامی و جاودانه باد. ✨ •┈┈••••✾•🕯🍃🌹🍃🕯•✾•••┈┈• @parastohae_ashegh313
📌 دخترانی بدحجاب به خیابان آمدند؛ دو نفر مزاحم آنان شدند و با سلاح سرد جوانی را شهید کردند... ‼️ این وسط یک جوان رعنا و‌ فرزندش شد، دو نفری که مزاحم دختران بودند هم دستگیر و احتمالاً به جرم مشارکت در قتل خواهند شد؛ پس چند خانواده هم از هم پاشید! ⭕️ اما اون دخترکان، اگر با بدحجابی و رعایت نکردن احکام الهی زمینه‌ساز این جنایت شدند، اگرچه قانونا محاکمه نمی‌شوند؛ آیا نزد خدا هم مقصر نخواهند بود؟! هیچ نقشی در ایجاد مزاحمت و منکر علنی نداشتند؟ که به تبع اون جوان ناهی از منکر برای نجات اونها وارد میدان شد؟ 🌹 خواهرم! اگر خدا پوشش و حجاب را برای تو الزام کرده، برای خودت هست؛ مراقب باش با خودخواهی و گناه و اشتباهات خودت شریک جنایت‌ها نشی...‼️ م @parastohae_ashegh313
!! 🇮🇷 اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یک‌دفعه ضربه‌ای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همان‌حال که صحبت می‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز.... "🕌" هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همان‌جا فهمیدم که آدم‌ها همگی می‌ترسند. ‼️ امام (ره) از دیر شدن می‌ترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از ترسید و ما از . آن‌جا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد.... : سردار خيبر، فرمانده شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_ @parastohae_ashegh313
🎧 کتاب صوتی : زنان آسمانی ✍ نویسنده : فریبا انیسی 📚 ناشر : ✨ موضوع : شهیده ناهید فاتحی کرجو 🎙با صدای : شهره حیدری 🖇 قالب : روایی 🎬 تولید شده در پایگاه کتاب گویای ایران صدا 🌹شهیده«» در چهارم تیرماه ۱۳۴۴ خورشیدی در سنندج متولد شد. پدرش از کارکنانِ ژاندارمری و مادرش زنی خانه‌دار بود. 🌺ناهید بسیار مهربان بود. او اغلب لباس و وسایلش را به دیگران هدیه می‌کرد. وی از آغاز نوجوانی، با گروه‌های مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و هم‌‌‌سالانش را نیز از ستم رژیم پهلوی آگاه می‌کرد. ناهید، پس از پیروزی انقلاب، به فعالیت دینی و انقلابی‌اش ادامه داد؛ تا آن‌جا که حزب تاب نیاورد و ناهید را در حمله‌ای ناجوانمردانه به اسارت درآورد. 💢 این دختر فداکار، پس از تحمل ماه‌ها شکنجه و رنجِ اسارت، در تاریخ دهم تیر ۱۳۶۱، در هفده‌سالگی، به شهادت رسید. ❇️ اندکی از بسیار خاطراتی که از وی در یاد اطرافیانش مانده، در دومین مجلد از مجموعه‌‌ی «زنان آسمانی» گردآوری شده است. @parastohae_ashegh313