eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
چه‌زیباست‌این‌نصحیت‌‌شھادت: مااز‌حلالش‌گذشتیم شماازحࢪامش‌بگذࢪید!' میتونیم‌آیا؟؟ @parastohae_ashegh313
برای رفتن به خط مقدم باید از جاده خاکی جدیدی که روی دریاچه ماهی زده بودند عبور می کردیم🐟فرمانده گردان مهندسی با موتور تریل جلو افتاد ، من با تویوتا پشت سرش و ۶ دستگاه کامیون مایلر پر از نیرو پشت سر ما 🍃 چپ و راست آب و باتلاق و جاده خیس و گلی بود. می ترسیدم کامیون های سنگین 🚚در گل گیر کنند. اما با اینکه زمین نرم بود در گل نماندیم ولی راه را اشتباه رفتیم و ناخواسته به جای رفتن به پل دوم از پل اول کانال ماهی سر درآوردیم 😞 و جایی نزدیک دهانه کانال ماهی متوقف شدیم . در تاریکی از دور صدای نیروهای خودی می آمد که در خط بودند و فریاد میزدند برگردید😢 ما زیر دید دشمن بودیم 😔 اما شاید تاریکی و صداهای گوناگون نمیگذاشت آنها ۶ کامیون متوقف شده در راه را ببینند من با تویوتا به سختی سر و ته کردم و پیاده شدم و مثل یک بچه یتیم کناری ایستادم و چشمانم پر از اشک شد 🥹 اما عجیب این که از طرف دشمن حتی یک تیر کلاش به سمت ما شلیک نشد 😳 راه افتادم و با بغض و گریه به راننده ها گفتم : سر و ته کنید به خاطر خدا عجله کنید و برگردید 🍃 احساس کردم که راننده ها هم درمانده شده اند و فقط گاز می دهند😔 با تمام وجود متوسل به خانم فاطمة زهرا (سلام الله علیها) شدم 🥀 و التماس کردم که خانم این بچه ها برای انتقام سیلی شما اینجا غریبانه گم شده اند 😭 به قبر گم شده ات قسمت می دهم که راه را نشان بده 💔 راننده ها با اضطراب فقط گاز میدادند و عقب و جلو میشدند . به ابوالفضل قسم یکباره صحنه عوض شد و کامیون ها برگشتند و بدون آنکه حتی یک تیر به سوی ما شلیک شود به محل ماموریت رفتیم ✨🌱 📌 به روایت سردار حاج میرزا محمد سلگی
گفتم: «اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه ات، ضربه به سرت می خورد و...» حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت: «من توی این اتفاقات تا آستانۀ مردن می رم ولی نمی میرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت، قرار بده.» خندیــدم و بــه شــوخی گفتــم: «کــو جبهــه کــه تــو بخــوای بــری بجنگی و شــهید بشــی. جنگ تموم شــد. تو هم مثل بقیۀ رزمنده ها باید با زندگی بعد از جنگ، کنار بیای.» لبخندی زیرکانه زد: «پروانه، می خوای زیر زبون منو بکشی؟»بــا ایــن ســؤالش گیــج شــدم و منظــورش را نفهمیــدم تــا چند روز بعــد که دوباره مثل سال های جنگ، رفت و بعد از یک ماه برگشت. وقتی آمد، لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد. ولی راننده اش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانــده یــک عملیــات برون مــرزی بــوده که در عمق 051 کیلومتری کردســتان عراق، علیه نیروهای سازمان منافقین، انجام شده. وقتــی ایــن ماجــرا را از وهــب شــنیدم، فهمیــدم کــه چرا می گفــت: «تو می خوای زیر زبون منو بکشی.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حسین معاون قرارگاه نجف شد. ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد. مــن بــه ایــن اسباب کشــی های ضرب الاجلــی و بچه ها به جابه جایی مدرســه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر، عادت کرده بودیم. یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد، پرسیدم: «پسرم! چرا این قدر گرفته ای.» گفت: «مامان! می دونی به فرماندهان سپاه درجه می دن؟» خیلی بی تفاوت گفتم: «خُب بِدن، به ما چه ربطی داره؟» بــا ناراحتــی گفــت: «یکی از همکلاســی هام امروز بهم گفت درجه های ســرتیپی همه رو دادن، بابای تو چه درجه ای گرفته؟» بهش گفتم: «بابای من درجه نداره.» اون هم به طعنه گفت: «هیچی ندن، درجۀ سرهنگی رو بهش می دن، ناراحت نباش.» گفتم: «پسرم، اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن، براش فرقی نمی کنه.» وقتی حسین به خانه آمد. از درجه و این حرف ها پرسیدم. گفت: «درجۀ خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن، من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجۀ اونا که یه درجۀ خداییه برسیم. اگه بخوایم، برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که با ختیم.» بــا ایــن جــواب، همــۀ ســؤالاتی که داشــتم از ذهنم پرید. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه همه فکر و ذکرش شده بود شناسایی . وقت مان که خالی می شد. می نشست به تحلیل منطقه نظر می داد راجع به تجهیزات و امکاناتی که در منطقه نیاز بود، درباره استعداد نیرویی که می بایست برای انجام مطلوب عملیات به کار گرفته شود. مایه ی دل گرمی بچه های شناسایی بود. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
🏷به روایت: همسر شهید 🔸قرار شد برای ازدواج برویم پیش یکی از اساتید من برای مشاوره. آن استاد تا فهمید هر دومان دانشجو هستیم و رضا هم کاری ندارد، گفت اصلا به صلاح نیست ازدواج کنید. رضا گفت: اینها حرف اسلام نیست! ❌ بعد هم گفت: من کسی را می شناسم که خیلی خوب استخاره می گیرد. من هم گفتم هر چی بیاید قبول. آن آقا وقتی استخاره گرفت گفت: 📖 خوب آمده، فقط هر چه می گویم یادداشت کن: 🔆"بسیار بسیار خوب و مبارک بوده و شما را به خیرات و برکات عظیم نزدیک خواهد کرد که در راس آن رضا و قرب الهی 😇 است. محکم و استوار باشید ✊🏻 و به خاطر سختی ها و حرف ها و تنهایی ها، این نعمت را از دست ندهید" 🔸وقتی مدتی بعد صاحب خانه شدیم، رضا گفت: دیدی صبر کردیم و نعمت هایی که خدا به ما وعده داده بود یکی یکی دارد عنایت می کند. بچه هامان، شغل و خانه و ... اما بزرگترین نعمت خدا به ما رضا بود 💔 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وصیتنامه این نوجوان ۱۸ساله را بخونید و حظ کنین همین وصیتنامه ها بود که امام خمینی سفارش کردند به خواندنشان... تنها با شهادت است که خط امام حسین علیه السلام تداوم می یابد، آیا این رسم انسانیت است که ما بمانیم و یاران، همه به سوی لقاء الله بروند کاروان عاشقان کربلا در حرکت است، مبادا از این کاروان عقب بمانید، مرگ هر لحظه از راه می‌رسد، چه بخواهید و چه نخواهید، پس بشتابید... حسین زمان را تنها نگذارید و پشتیبان او باشید یاران آخرالزمانی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۹۹ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
4_6035104498911808858.mp3
13.64M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت پنجم: بازارِ کوفه... ✧════•❁🌹❁•════✧ ✅ پنجمین روز و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🔸 اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُــــ 🌷نثار ارواح مطهر جمیع شهدا صلوات م @parastohae_ashegh313
✨ 🌹شهیدی که در لحظه شهادتش (علیه‌السلام)را دید.... بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمکمون  خیلی خون ازش رفته بود فقط برگشت به یکی از رفقا گفت: بلندم کن رو زانوهام بشينم برگشتم بهش گفتم: واسه چی..؟! خون زیادی ازت رفته که  آقا سجاد گفت: ❤️اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم.. ْ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه در جریان شناسایی شهر ماووت، توی یک جاده ی مال رو سر یک پیچ تا آمدیم به خودمان بجنبیم ، چهار نفر مسلح جلویمان سبز شدند. به هر زحمتی بود. رفتیم پشت یک تخته سنگ ، جای خوبی نبود. اگر می دیدندمان ، کارمان ساخته بود. یک لحظه متوجه مجید شدم . رفته بود بالای جاده ، پشت یک تخته سنگ. مسلط براین افراد مسلح بود. مانده بودم چه طور خودش را رسانده آن جا ، آن هم در این وقت کم . کلتش را در آورده بود، دست از پا خطا می کردند مغزشان را داغان می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
تــا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می کردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک، گفت که «شــوهر شــما فرمانده لشــکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده.» از شــنیدن ایــن خبــر نــه تنهــا خوشــحال نشــدم، دلم گرفت. با خــودم گفتم که رازداری و پنهــان کاری هــم انــدازه ای دارد، چــرا بایــد بعــد از یــک مــاه، خبــر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟! این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شــنیده بود، هم خوشــحال شــد و هم ناراحت که: «چرا بابا این قضایا رو به ما نمی گه؟!» به او حق می دادم. پسر بزرگم بود و غرور نو جوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبیل سایه زده بود. همــان روزهــا داشــتم لباس هــای داخــل کمــد را مرتــب می کــردم کــه چشــمم به یک دســت لباس ســپاه با درجۀ ســرتیپی افتاد. باید خوشــحال می شــدم امّا کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی داند، زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان می کرد و حالا هم مسئولیت هایش را. وقتــی بــه خانــه آمــد. بــه گلایــه گفتم: «همســایه زنــگ می زنه تبریــک می گه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون می کنی؟» لبخندی زد که نمی دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
چرا که با همۀ تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی هایم را فراموش کنم، بعد خیلی پدرانه گفــت: «پروانــه! محمــود شــهبازی رو یــادت می آد که فرمانده ســپاه همدان شــد؟ وقتــی بابــاش از اصفهــان اومــده بــود دیدنــش، ازش پرســیده بود، تــو توی همدان چیــکاره ای؟ گفتــه بــود باغبونــی می کنــم، گل مــی کارم، چمنــا رو آب می دم! البته دروغ هــم نگفتــه بــود. غیــر از باغبونــی، محوطــۀ ســپاه رو هم جــارو می زد. محمود شــهبازی تربیت شــدۀ نهج البلاغه بود و ما شــاگرد تنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!» گفتم: «حسین جان! من با تو زندگی می کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می شناسم امّا بچه ها براشون مهمه.» خیلیق اطع گفت:« بایدا ونار وه می ه جورت ربیت کنیم کها ینچ یزاب راشونم همن باشه.» نمی خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه اش را از داخل کمدب یرون آوردو پ وشید.خ یلیخ وشم آمد،ب هشم ی آمدو ب ا ا بهتشم ی کرد. وقتی حظّ را توی چشم هایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: «خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سر کار.» پرسیدم: «این ریختی؟!» گفت: «مگه چشه؟ سر کار که رسیدم، پیرهن سفید رو در می آورم. اصلاً چه اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن می مونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون می شه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313