این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند
#متن_خاطره:
مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت دربارهی برگشتم صحبت کردم . شهید همت بهم گفت : یه خاطره برات بگم؟
گفتم بگو؟
حاجی گفت: وقتیتوی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم .
ناصر پرسید : بریده ای؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم : منظورت رو نمی فهمم ، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...
ناصر کاظمی گفت : مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست !
اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن ، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
🌷خاطره ای از سردار شهید محمد ابراهیم همت
📚سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳
#شهیدهمت
#شهیدناصرکاظمی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
دلــم یڪ دنیـا میخواهد
شبیہ دنیــاے شما
ڪہ همہ چیزش بوے خــدا بدهد
رفيق شهیدم دلــم گرفته از زمین
دستـم را بگیر...
دلم_آسمان_می_خواهد
شهید_ابراهیم_هادی
شهید هادی ذوالفقاری
صبحتون شهدایی
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌷 همسر شهید 🌷
پنج شنبه صبح رسیدخانه.
توی جیب لباسش برگه ای دیدم که ددخواست مرخصی کرده بود؛
اما برای چهارشنبه صبح.
دلگیر شدم که چرا از دیروز توی مرخصی بوده ولی امروز آمده خانه.
طفره رفت.
بعدهم گفت : من که نوشتم شخصیه خانمم.
ربطی هم به خانواده یا آدم خاصی نداره.
گفتم : زن و شوهر مسئله ی شخصی ندارن، باید بگی
دلش سوخت انگار.
آرام گفت : جمکران بودم.
دوشب بود نماز صبح وقتی بیدار می شدم که نزدیک قضاشدن بود.
باید زود حلش می کردم این مشکل رو.اگه خدایی نکرده اهمیت نمی دادم،از اون موقع به بعد ممکن بود نمازام قضا بشه.
از دیروز توی جمکران و پیش آقا استغفار می کنم که خدایا چه کردم که بامن اینطوری می کنی؟
به صاحب الزمان گفتم از اینجا نمیرم تا برام دعا نکنی.
شب رو یه گوشه از مسجدخوابیدم.
خود به خود چند دقیقه به اذان صبح بیدارشدم.نمازم رو خوندم و خدارو شکر کردم.
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
مراسم عروسیمان یک مراسم خدا پسند بود☺️.مولودی خوانی بود و ...
همسرم تاکید داشت در این مراسم کاری نکنیم که طبق دستور و خواست خدا و ائمه اش نباشد.به همه تاکید کرده بود که ترقه بازی نکنند و باعث آزار همسایه ها نشوند💥.یکی از همسایه های مسن محل بعد از مراسم به منزل ما آمد و به محمد جواد گفت:خیلی دعایت کردم🍃.ان شاءالله هرچه از خدا میخواهی به تو بدهد که نگذاشتی ترقه بزنند!😊
شهید مدافع حرم محمدجواد قربانی🌹
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
تعبیرِ جالبی از یک مهندسِ شهید برای نمازِ اول وقت
#متن_خاطره
وقتی صدای اذان رو میشنید ، دست از غذا خوردن میکشید و میرفت نماز بخونه.
بهش اصرار میکردیم و میگفتیم :
غذات سرد میشه ، تمومش کن ، بعد برو نمازت رو بخون.
اما محمود میگفت : اگه نروم نماز بخونم ، غذای روحم سرد میشه...
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود شهبازی
📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 35
#نماز_اول_وقت
#شهیدمحمودشهبازی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
صحبت جالب پدر شهیدان زین الدین پیرامون فرزندان شهیدش
#متن_خاطره :
ده سال بعد ازشهادت مهدی و مجید زین الدین ، پدر بزرگوارشون میگفت: من در این مدت طولانی بارها نشسته و به خاطرات گذشته بازگشتهام .
اما هر چه فکر کردم تا یک خطا و یا گناهی از مجید و مهدی به یاد بیاورم چیزی پیدا نکردم ، نمی خوام بگم معصوم بودند ، اما من که پدرشون هستم ، به خداییِ خدا گناهی ازشون سراغ ندارم...
🌷خاطره ای از زندگی شهیدان مهدی و مجید زین الدین
📚منبع : کتاب سرداران تقوا ، صفحه 43
#شهیدزین_الدین
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
کاش ما نیز مانند شهیدباهنر ، اینگونه احترام پدر و مادرمان را حفظ میکردیم .
#متن_خاطره:
نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت : مادر !
پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ...
لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره...
پدرش میگفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه...
🌷خاطره ای از روحانی شهید محمدجواد باهنر
📚منبع : کتاب هنرِ آسمان ، صفحه 11
#شهیدباهنر
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شهید صیاد شیرازی
#متن_خاطره:
یکی از بستگانِ صیاد شیرازی از سربازی فرارکرده بود و پروندهاش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی، دادگاه هم به زندان محکومش کرد.
مادرِ صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه ، این پسر جوونه ، گناه داره....
بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسرتون بگین بهتر نیست؟
مادر صیاد گفت: قبول نمی کنه!
پرسیدم: چرا؟
مادر صیاد : علی خودش زنگ زد و گفت: عزیز جون! فامیل وقتی برام محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه و آبروی من رو نبره ...
🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی
📚منبع : یادگاران 11 « کتاب صیاد شیرازی ، صفحه 57
#شهیدصیادشیرازی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باقر(ع)بقای
علم لدنِّیِ مصطفی است
باقر(ع)بنای نام
علی(ع)باهمان صفاست
باقر(ع)شکوه عاشقیُّ
وعشق خالقست
دارو ندارسینه ی
پرشورصادقست
حلول ماه رجب و
میلاد امام باقرمبارک
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
@parastohae_ashegh313
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
برخورد جالبِ حاج احمد متوسلیان
#متن_خاطره :
حقوقش روگرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زنگفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچیکومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرستون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده...
🌷خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع : کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
#ایثار
#گذشت
#متوسلیان
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
بگذارید بند بندم از هم بگسلد،
هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه میپرستم.
آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم.
به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد.
💝 شهید چمران 💝
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
🔺حلول ماه رجب ، ماه ریزش باران رحمت الهی مبارک 🌸
🔹رجب بهانهای است برای دوستی با خدا ، لحظه هایتان سرشار از این دوستی باد.🌸
❤️شهدای گمنام❤️
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
یادمان بماند
خیل عظیم شهدا
بدون اینڪه ما را ببینند و بشناسند
برای ما رنجها ڪشیدند!
✅یادمـان باشد....
🌹شبتون شهدایی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💛همسر شهید 💛
امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم
فقط دلم میخواست حرف بزند....
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
💝 همسر شهید میثم نجفی 💝
میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود
به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود🌹
✍آخرین بار با ایشان در معراج شهدا
دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟
✍حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را میدیدم، لذت میبردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بیقراری میکرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایینتر بیاور الان میثم ناراحت میشود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.
✍الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمیدهید؟
تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمیخواهم ناراحت شود.
✍ از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواستهام به شما سر بزند.» وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا میزدم. اینها بودند که به من آرامش دادند.
✍یعنی احساس میکردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمیگذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضیها به من میگفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها میآمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا میکردم. به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند.
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
پایبندی شهید به حکم شرعی
#متن_خاطره
مهدی یک روز ازم پرسید: بابا جان! خمس اموالت رو دادی؟ تعجب کردم و با خودم گفتم: پسر دوازه سیزده ساله رو چه به این حرفا؟!!!
با این که پایبندی خاصی به رعایت مسائل شرعی داشتم، حرفش رو شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم! ندادم! امسال رو ندادم. از فردای اون روز دیگه مهدی لب به غذا نزد. دو روز هم به بهانههای مختلف اعتصاب غذا کرد. وقتی پیگیر شدم فهمیدم به خاطر همون که گفته بودم خمس ندادم، چیزی نمیخورد...
🌷خاطره ای از زندگی شهید مهدی کبیرزاده
📚منبع: کتاب دسته یک، صفحه ۱۴۱
#شهیدمهدی_کبیرزاده
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
هدیه ای زیبا و ناب از شهید ردانیپور تقدیم به شما
#متن_خاطره
مصطفی شبهای جمعه قبل از شروعِ دعایِ کمیل ده مرتبه با حال خوش این دعا رو می خواند:
یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّةِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّةِ یَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِیَّةِ . صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَیْرِ الْوَرَى سَجِیَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا یَا ذَا الْعُلَى فِی هَذِهِ الْعَشِیَّةِ
مصطفی بعد از خواندنِ این دعا با صدای بلند گفت: بچهها میدونین خواندنِ این دعا چقدر ثواب داره؟ روایت داریم هر کس در شب جمعه ده مرتبه این دعا رو بخونه، در نامهی عملش هزار هزار ثواب نوشته شده و هزار هزار گناه از پروندهاش پاک میشه. و در بهشت هزار هزار درجه بهش میدهند و خدا سه مرتبه میفرمایند: «خدای او نیستم ، اگر او را نیامرزم...»
🌷خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
📚منبع: کتاب مصطفی ( کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
#شهیدردانیپور
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
🕗 ســاعــت هشــت عـاشــقــیــ
🌹 بــه افــق مــشــهد الــرضــا
🌸 خــدمــت حــضــرت عــلــے بــن مــوســے الــرضــا 🌸
💕السلام علیڪ یا غریب الغربا💕
🌺بسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم 🌺
اللهّمَ صَلّ عَلی
عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی
و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً
زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
#صلوات_خاصه_امام_رضا_ع
@parastohae_ashegh313
طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه
#متن_خاطره :
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناهها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر میدادند
🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاتهسیفری
📚منبع : کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
#ترک_گناه
#دروغ
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝