خاکریز خاطرات ۶۵
✍ چلّهی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند
#متن_خاطره
یکی از بچههایِ باصفایِ گردانِ ما هر روز بعد از نمازِ صبح زیارت عاشورا میخواند. نیتاش هم این بود که خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهید بشه. می گفت: نذرکردم چهل روز زیارت عاشورا بخونم تا شهید بشم، اگه توی چهل روزِ اول شهید نشدم ، دوباره میخونم ؛ اونقدر چلّه میگیرم تا شهید بشم ... روز چهلم دعاش مستجاب شد و کار فیصله پیدا کرد. شهید شد و کار به چلّهی دوم هم نرسید...
📚منبع: کتاب سرزمین مقدس ، صفحه 120
#چله_نشینی #زیارت_عاشورا #شهادت
#آرزو #دعا #ناامیدنشدن
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۶۶
✍ جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید
#متن_خاطره
حسین سیزده ساله بود که رفت جبهه. توی عملیات بدر از ناحیۀ گردن قطع نخاع شد. هفده سال روی تخت بود ، اما همواره میخندید. بالای سرش این شعر چشم نوازی میکرد:
چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
همسرش نقل میکنه که : حسین نیم ساعت قبل از شهادت بهم گفت: نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند...
📌خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 67
#جانباز #صبر #شکرگذاری
#امتحان_الهی #استقامت #حسین_دخانچی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۶۷
✍ شهادتِ زیبایِ رزمندهای که میدانست کِی شهید میشود
#متن_خاطره
وقتی میرفتیم گلزار شهدا. همه گریه می کردند ، اما او میخندید. فاتحه میخواند و با شوخی به شهدا میگفت: چی شدکه تنها رفتین و منو نبردین؟ بهش میگفتم: بابا! اینا شهید هستند ، سنگین باش ، احترامشون رو نگه دار ... می گفت: من با اینها رو دربایستی ندارم که ...
شبِ عملیات خیبر بغلم کرد و با گریه خداحافظی کردیم. بهم گفت: من این دفعه شهید میشم ، به سبکِ خودم بیا گلزار شهدا و قشنگ باهام حرف بزن...
گلوله خورد توی صورتش ، آرام لبخند زد و گفت: یا مهدی (عج) و تمام...
📚منبع: روزگاران 1 « کتاب خاطرات » ، صفحه 56
#امام_زمان #شادی #نشاط
#مرگ #شهادت
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۶۸
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر
#متن_خاطره
شهید سید مهدی اسلامیخواه میگفت:
تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمیاش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن
می خواند...
📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61
#انس_با_قرآن #شهید_بی_سر #مرگ
#شهیدقدومش #ایمان
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۶۹
✍ رفتار عجیب یک فرمانده که باعث محبوبیت بیشتر او میشود
#متن_خاطره
برای تهیه ی مهمات عملیات باید حاج احمد متوسلیان رو میدیدم. رفتیم اتاق فرماندهی ، اما نبود. یکی از بچه ها گفت: فکر کنم بدونم کجاست... ما رو برد سمت دستشوییها. دیدم حاج احمد اونجا داره در نهایت تواضع دستشوییها رو تمیز میکنه. رفتم سطل آب رو ازش بگیرم، اما نداد. گفتم: شما چرا حاجی؟ همینطور که کار میکرد ، گفت: یادت باشه! فرمانده موقعِ جنگ برادرِ بزرگترِ همه حساب میشه ، و در بقیهی
مواقع کوچیکترین و حقیرترین برادر آنها...
📌خاطره ای از زندگی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع: کتاب با راویان نور3 ، صفحه 148
#اخلاص #تواضع #پرکاری
#تقوا #متوسلیان
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۷۰
✍ فرماندهای که در میدان جنگ هم درسِ اخلاق میدهد
#متن_خاطره
سید محمد علی جهانآرا با یکی از رزمنده ها رفته بود شناسایی. همین طور که داشت با دوربین منطقه رو بررسی میکرد ، ناگهان رزمنده گفت: عـراقی های پدر سوخته ...
آقا سید چشم از دوربین برداشت ، نگاهش کرد و گفت: فحش نده! رزمندهی اسلام نباید توهین کنه ، امام علی(ع) می فرماید : اصلاً به دشمنتون هم فحش ندهید...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سیدمحمدعلی جهانآرا
📚منبع: یادگاران 20 « کتاب جهانآرا » ، صفحه 93
#تقوا #کنترل_زبان #عفت_کلام
#بددهنی #شهیدجهان_آرا #امام_علی #درس_اخلاق
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۷۱
✍ شهیدی که اتفاقاتِ لحظهی شهادتش را پیشگویی کرد
#متن_خاطره
داد زدم: بشین! دید داره ، اگه ببینن میزننت...
گفت: نترس! نمی زنن ؛ اولاً من اینجا شهید نمیشم ، دوماً تیر میخوره توی پیشونیام و میافتم به سجده ، اون وقت یا حسین (ع) میگم و شهید میشم...
پنجاه روز بعد پیکر مطهرش رو دیدم. تیر خورده بود توی پیشونیاش و در حال سجده به شهادت رسیده بود، لابد ذکرِ یا حسیناش رو هم گفته بود...
📌نام این شهید عزیز در کتاب ذکر نشده
📚منبع: روزگاران1 «کتاب خاطرات» ، صفحه 73
#شهادت #مرگ #امام_حسین #پیشگویی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۷۲
✍ شهدا به این توصیهی اخلاقی امام خمینی عمل کردند ، شما هم عمل کنید
#متن_خاطره
امام خمینی توصیه کردند: برای تزکیۀ نفس روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه بگیرید. حسین آقا خیلی تلاش کرد تا حرف امام خمینی تویگردان عملی بشه. اسامی کسانی که می خواستند روزه بگیرند رو نوشت. خودش هم توی اون شرایط سختِ آموزشی براشون سحری و افطاری آماده میکرد. کمکم دیگران هم تشویق به روزه گرفتن و کمک به حسین شدند. به برکت زحماتش توصیه اخلاقی امام توی گردان عملی شد...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسین ریوندی
📚منبع: کتاب ستارهها 3 « ویژه شهدای سبزوار»
#درس_اخلاق #روزه #تزکیه_نفس #بی_تفاوت_نبودن #شهیدریوندی #امام_خمینی #ولایت_پذیری
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۷۳
✍ اتفاقی که سبب عصبانیت شهید شد
#متن_خاطره
هرگز تندخویی ازش ندیدم. اما یه روز دیدم با عصبانیت اومد خونه. با تعجب دست از لباس شستن کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغولِ خوندنِ قرآن شده. پرسیدم: طوری شده مادر؟
بدون اینکه نگاهش رو از قرآن برداره ، گفت: چیزی نیست! اجازه بدین کمی قرآن بخونم ، می ترسم الان حرفی بزنم و به گناه ختم بشه. من هم از کنجکاوی دست کشیدم.بعد از مدتی خودش اومد وگفت: امروز چند تا معلمِ زنکه بیحجاب بودند ، اومدند مدرسه ؛ به محض ورود با مردها دست دادند ، من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد خیلی ناراحت شدم...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید رجبعلی آهنی
📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه 319
#کظم_غیظ
#کنترل_خشم
#انس_با_قرآن
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات ۷۴
✍ دغدغهی جالب و تأملبرانگیز یک رزمنده در آستانهی شهادت
#متن_خاطره
میگفتند استاد دانشگاست و فلسفه درس میداده. ترکش پایش رو قطع کرده و خونریزی شدیدی داشت. کسی هم نمیتوانست کاری انجام بده. با همون حالش بهم گفت: «این بیسکویتها که توی صبحگاه میدادند ...» با خودم فکر کردم بیسکویت میخواد چیکار توی این وضعیت؟ ادامه داد: « من یکبار یکیاش رو بردم برا دخترم، اشکال نداره؟ » پرسیدم: مگه سهمیهی خودت نبوده؟ جواب داد: آره!!! گفتم إنشاءالله که اشکال نداره ... انگار منتظر همین جواب من بود ...
📚 منبع: روزگاران۱«کتاب خاطرات» ، صفحه ۴۴
#بیتالمال #رزق_حلال #استاد #دانشگاه #تربیت_فرزند #روزی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۷۵
✍ مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیتشان بالاتر میرفت ، سبک زندگیشان چگونه میشد
#متن_خاطره
بعد از شهادت حسن رفتیم اتاقی که توی دزفول کرایه کرده بود. وسایل زندگی حسن توی اتاق، یه موکت بود و چند تا پتو... چند تا لباسِ بچهگونه هم داشتند برای تنها بچهی پنج ماهه اش ؛ و تعدادی ظرف و وسایل جزئی و مایحتاج اولیه دوستانش به او میگفتند: لااقل برای راحتیِ مهمونهات یک قالی تهیه کن. آخر سر حسن با اصرار زیاد دوستان یک موکت
برای پذیرایی از مهمانان خرید ... این بود زندگی یک فرمانده
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن باقری « غلامحسین افشردی»
📚منبع:کتاب بر خوشه خاطرات،صفحه 38
#زندگی_به_سبک_شهدا #سادهزیستی #مسئول #زهد #شهیدحسن_باقری
@Parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۷۶
✍ خانومها اگر زینبی باشند، ضرباتشان به دشمن ، اندازه ی شهدا کوبنده خواهد بود
#متن_خاطره
سیده بنت الهدی بسیار فداکار بود و با تمامِ توانِ خود برای برافراشتنِ پرچمِ حق و اسلام میکوشید. همواره به زنان میگفت: اسلام غریب است و دلسوز کم دارد...
با همهی وجود در راه این هدف جلو رفت، تا به شهادت رسید. بعد از اینکه صدام ایشون رو به شهادت رسوند ، یه عده بهش گفتند: چرا خواهرِ صدر رو به قتل رسوندی؟ صدام در پاسخ گفت: من قضیهی حسین(ع) در کربلا رو تکرار نمیکنم ، زینب(س) بعد از برادرش زنده ماند، و یزید و آل امیه را رسوا کرد
📌خاطرهای از زندگی شهیده سیّده بنتالهدی صدر
📚منبع: نشریه شاهد یاران ، شماره 18
#تکلیف_گرایی #حضرت_زینب #دفاع_از_اسلام #استکبارستیزی #شهدای_زن #بنت_الهدی_صدر
@Parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۷۷
✍ روشِ جالبِ شهید بابایی برای مبارزه با اسراییل
#متن_خاطره
عباس وقتی آمریکا بود ، هیچوقت نوشابهی پپسی نمیخورد. چند بار بهش گفتم: برام نوشابهی پپسی بخر ، اما نمی خرید و به جاش نوشابه با مارک دیگه میگرفت. یکبار اعتراضکردم و گفتم: این نوشابهها که تفاوت قیمت ندارند، چرا نوشابه پپسی نمیخری؟
عباسگفت: چون کارخانۀ پپسی مالِ اسرائیلی هاست...
📌خاطرهای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب پرواز تا بینهایت ، صفحه 37
#استکبارستیزی #اسرائیل #شهیدبابایی #دشمن_شناسی
┏○❥••◦•●◉✿◉●•◦••❥○┓
@Parastohae_ashegh313
┗○❥••◦•●◉✿◉●•◦••❥○┛
خاکریز خاطرات ۷۸
✍ یک عمل جراحی با رمز یا زهرا (س)
#متن_خاطره
چشمش آسیب دیده بود. دکترها گفتند: محمد بیناییاش رو از دست داده ، دیگه نمیشه کاریکرد و جراحی هم بیفایده است. اما محمد اصرار میکرد که شما عمل کنید وکاری به نتیجهاش نداشته باشید ، محمد این رو هم به دکترها گفت که فقط با ذکر یا زهرا(س) عمل رو شروع کنند. بعد از عمل دکترها از نتیجهی جراحی حیرت زده شدند. عملِ جراحی موفقیتآمیز بود با رمز یا زهرا(س)
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد اسلامینسب
📚منبع:کتاب رواقخونیسنگر، صفحه 66
#حضرت_زهرا #عنایت_اهل_بیت #توسل #شهیداسلامی_نسب
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۷۹
✍ استدلالِ بینظیرِ شهید برای جلب رضایت پدرش جهت رفتن به جبهه
#متن_خاطره
خسته از سرِ کار برگشته بودیم که سید جواد گفت: بابا! دیگه کارِ ساختمان تموم شده ، اگه اجازه بدین می خوام برگردم جبهه. گفتم: پسرم! تو به اندازهی خودت خدمت کردی، بذار اونایی برن جبهه که نرفتند. سیدجواد ساکت شد. وقت اذان جانمازم رو بازکردم تا نماز بخونم. اما پسرم اومد ، جانمازم رو جمع کرد و گفت: اینهمه بینماز هست ، اجازه بدین کمی هم بینمازها نماز بخوانند... دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. سید جواد خیلی زیبا و سنجیده جواب اون حرفم رو داد.
📌خاطرهای از زندگی شهید سیّد جواد موسوی
📚منبع: کتاب بر خوشۀ خاطرات ، صفحه 28
#تکلیف_گرای #احترام_به_والدین #جهاد #سیدجوادموسوی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۸۰
✍ رزمندهی نخبهای که یک روز قبل از شهید شدن، نحوه ی شهادتش را برای دوست خود شرح داد
#متن_خاطره
یک شب توی سنگر با همدیگه مشغول نگهبانی بودیم.
مسعود ازم حلالیت گرفت و گفت : من فردا شهید میشم...
بعد هم ادامه داد: اگه چیزی نگی ، بقیهی حرفام رو میزنم...
فردا اول تیری به قلبم برخورد می کنه ، بعد از چند قدم هم تیری می خوره توی سرم و شهید میشم ...
مسعود فردای اون روز ، همونطوری که گفته بود به شهادت رسید...
🌷 خاطرهای از زندگی نخبهی علمی شهید مسعود طاهری
📚 منبع : کتاب عارفان وصال ، صفحه 99
#شهیدعلم
#مسعود_طاهری
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۸۱
✍ حالِ دگرگونِ رئیس موزهی جنگ فرانسه در سرزمین شلمچه
#متن_خاطره
پروفسور ادون روزو «رئیس موزه جنگ فرانسه» رو بردیم شلمچه. همین طور که توی شلمچه راه میرفت ، نفس عمیق میکشید و میگفت: اینجا کجاست؟ این زمین با آدم حرف میزنه... ما اگه یک وجب از خاک این زمین رو توی فرانسه داشتیم ، بهتون نشون میدادم که مردم چه زیارتگاهی درست می کردند. این پروفسور فرانسوی بعدها می گفت: آرزومه یک هفته بتونم پای پیاده توی شلمچه قدم بزنم ...
📌راوی: آقای احمد دهقان « نویسنده »
📚منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه 77
#راهیان_نور #آرامش #شلمچه #شهیدان_زنده_اند
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۸۲
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ عشق به همسر
#متن_خاطره
جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟
... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگیاش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، بر میداشت اما نمیخورد. میگفت: می برم با خانوم و بچههام میخورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ...
📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21
#همسرانه #خانواده #عشق #ازدواج #بی_تفاوت_نبودن #عاشقانه #ایده_شهدایی #شهیدآوینی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۸۳
✍ مردی از جنسِ خاک به قیمتِ افلاک
#متن_خاطره
هیچوقت ندیدم توی خونه از کارش صحبت کنه. باورش سخته ، اما وقتی شهید شد تازه فهمیدم که یوسف قائم مقام فرماندهی کل سپاه بوده...
وقتی هم برای ثبتنامِ بچه ها به مدرسه رفته بود ، از شغلش پرسیده بودند . آقا یوسف هم گفته بود: پاسدار هستم ...
📌خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز
📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید
#اخلاص #تواضع #پاسدار #همسرداری #شهیدکلاهدوز
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۸۴
✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه
#متن_خاطره
اوایل ازدواجمون بود.برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. در بین راه با پدر و مادرِ آقا سید برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام آنها را تا حد بالایی نگه میداشت...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی
📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید
#احترام_به_والدین #تواضع #شهیدهاشمی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#خاکریز_خاطرات۸۶ #رمز_موفیقت #شهید_برونسی پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند. در روست
خاکریز خاطرات ۸۷
✍ حرکات عجیب و بینظیر شهید کلاهدوز در قبال همسایگان خود
#متن_خاطره
ما طبقۀ پایین زندگی میکردیم و آقای کلاهدوز طبقۀ بالا. هیچوقت متوجه ورود و خروجِ ایشان نشدم. یه شب اتفاقی در رو بازکردم، دیدم آقایکلاهدوز پوتینهاش رو در آورده، توی دستش گرفته و از پلهها میره بالا. طوری رفت و آمد میکرد که مزاحمِ همسایه ها نشه. صبح ها هم چون زود میرفت بیرون، ماشینش رو خاموش تا سرِکوچه هُل میداد و اونجا روشن میکرد تا برا همسایهها مزاحمت ایجاد نشه
📌خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز
📚منبع: سالنامه عطش ظهور 1385
#حق_همسایه #حق_الناس #تقوا #شهیدکلاهدوز
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خاکریز خاطرات ۸۷ ✍ حرکات عجیب و بینظیر شهید کلاهدوز در قبال همسایگان خود #متن_خاطره ما طبقۀ پای
خاکریز خاطرات ۸۸
✍ کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟
#متن_خاطره
چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودند. یهو دشمن شیمیایی زد و بسیجی ها باید ماسک میزدند. اما یک ماسک کم بود. به همین خاطر هیچکس راضی نمیشد ماسک بزنه.
تا اینکه یک نفر از اونا، بقیه رو قانع کرد. لحظاتی بعد در حالیکه اون بندهی خدا شدیداً سرفه می کرد ، دوستاش بهش نگاه میکردند و از زیر ماسک اشک میریختند.
📚منبع: سالنامه عطش ظهور 1385
#ایثار #ازخودگذشتگی #گذشت #رفاقت #بی_تفاوت_نبودن
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خاکریز خاطرات ۸۸ ✍ کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟ #متن_خاطره چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودن
خاکریز خاطرات ۸۹
✍ یکی از اصلیترین رموزِ موفقیتِ شهید همت
#متن_خاطره
سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید محمّد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسر شهید
#همسرداری #شهیدهمت #نماز #نماز_اول_وقت #تقوا
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
خاکریز خاطرات ۹۰
✍ به به! نحوهی شهادت این رزمنده آرزوی خیلیهاست...
#متن_خاطره
رزمیکار بود و خوشهیکل. قبل از اذانِ صبح دیدم نمازشب میخونه. با اون هیکلِ درشت مثل یه بچه سرش رو انداخته بود پایین. با آرامش خاصی حمد و سوره میخوند. رفت و رفت تا اینکه رسید به تشهد. یهو یه تیر اومد و خورد به سینهاش نمیدونم تیر ازکجا پیداش شد. درد میکشید اما به روی خودش نمیآورد. نمازشرو نشکست تا اینکه افتاد. دویدم و رفتم بالای سرش. دیدم آروم داره سلامِ آخرِ نماز رو میگه: السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... همراه با نمازشب تموم کرد و شهید شد.
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 205
#نمازشب #تقوا #شب_زنده_داری #مرگ #تقوا
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
#متن_خاطره
ازش پرسیدم: چیکار میکنی که این متن ها رو مینویسی؟! گفت: خودمم نمیدونم. اما اگه میخواۍ که اینجوری شی وضو بگیر دو رکعت نماز بخون آب وضو خشک نشده و هنوز سرت رو برنگردوندی همونجا با همین نیت شروع کن بنویس، بهت میدهند.
پن: رفقاشون میگن میز کار آقاسید
همیشه رو به قبله بوده..
📚 شهید #سیدمرتضی_آوینی🕊
★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•