eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
برخورد جالبِ حاج احمد متوسلیان #متن_خاطره : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 🌷خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 📚منبع : کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱ #ایثار #گذشت #متوسلیان ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات 34 ✍️ گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی : نشسته بودم و تماشایش می‌کردم لبهاش بدجوری از تشنگی تَرَک خورده بود . هر کسی از آب ، یه سهم داشت. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. یهو دید یه اسیر عراقی داره نگاهش می‌کنه. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقی... 📚منبع: مجموعه روزگاران ، جلد 9 (کتاب غواصان لشکر14) ، صفحه 94 ╔══════•••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○•••••••••══════╝
خاکریز خاطرات 38 ✍️ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد : عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم ، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی 📚منبع:کتاب‌خدمت‌از ماست۸۲، صفحه۱۸۱ . ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات 43 ✍برخورد جالبِ حاج احمد با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خاکریز خاطرات ۸۷ ✍ حرکات عجیب و بی‌نظیر شهید کلاهدوز در قبال همسایگان خود #متن_خاطره ما طبقۀ پای
خاکریز خاطرات ۸۸ ✍ کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟ چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودند. یهو دشمن شیمیایی زد و بسیجی ها باید ماسک می‌زدند. اما یک ماسک کم بود. به همین خاطر هیچکس راضی نمیشد ماسک بزنه. تا اینکه یک نفر از اونا، بقیه رو قانع کرد. لحظاتی بعد در حالیکه اون بنده‌ی خدا شدیداً سرفه می کرد ، دوستاش بهش نگاه می‌کردند و از زیر ماسک اشک می‌ریختند. 📚منبع: سالنامه عطش ظهور 1385 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شهید سید مهدی رضوی؛ شهید سید مهدی رضوی فرزند سید علی اصغر در یکم آذر۱۳۵۱ در شهر بار چشم به جهان گشود. او اولین فرزند خانواده بود، بعد از گذراندن دوران کودکی تحصیلات خود را تا پنجم ابتدایی ادامه داد و به علت نداشتن شرایط ادامه تحصیل به پدر و مادرش در شغل قالیبافی و کشاورزی کمک می کرد. نوجوانی مهربان و پرتلاش بود. سید مهدی با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشت حرف ها و حرکاتش او را بزرگتر نشان می داد. عشق و علاقه زیادی به امامان و ائمه اطهار(علیه السلام) داشت. بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای را خیلی دوست داشت و مقام معظم رهبری در زمان ریاست جمهوری خود که به نیشابور سفر کرده بود و سفر یک روزه به بار داشت شب قبل سید مهدی و دوستانش گلزار شهدا را به یمن ورود ایشان آذین بندی کردند و به استقبالشان رفتند و پس از این دیدار بعد از چندماه از طریق بسیج عازم جبهه شد و پس از سه ماه جنگ حق علیه باطل در عملیات کربلای۵ شلمچه شهد شیرین شهادت نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش در گلزار شهدای بار به خاک سپرده شد. @parastohae_ashegh313
بـسـم الـلـہ الـرحـمـن الـرحـیـم ❤️ ❤️ جلسه دوم : ایثار و از خود گذشتگی قال امـیـرالـمـومـنـیـن علیه السلام : ✨الايثار أحسن الاحسان و أعلي مراتب الايمان✨ ايثار بهترين نيكوكاريها و والاترين مرتبه‏ هاي ايمان است . از خودگذشتگی جزو بهترین و بالاترین مراتب ایمان شمرده شده است ایثار مصادیق مختلفی دارد : گاهی با جان ، گاهی با مال گاهی با وقت ، گاهی با آبرو و گاهی با عمل است به هر حال میتوان میزان رو علامت مراتب بر شمرد. ✅ ایثار بیشتر = ایمان بالاتر 👈راه حل افزایش روحیه ایثار = خود فراموشی 👈راه حل خود فراموشی= دیگران و زیر دستان را دیدن 💠 در سـیـره شـهـدا 💠 1⃣ یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود . برادر دومیم توی اسلام آباد بود . وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر . باران تندی هم می آمد . من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی چادرش بود . بهش که گفتم . گفت : قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادرجای دیگه ای نداریم . صبح که داشتیم راه می افتادیم مادرم بهم گفت : برو آقا مهدی رو پیدا کن ازش تشکر کنم . توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت : آقا مهدی حالش خوب نیست ، خوابیده. گفتم :چرا ؟گفت :دیشب توی چادر جا نبود . تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه ، زیر بارون موند ، سرما خورد . 📚 یادگاران ، جلد سه ، کتاب شهید مهدی باکری ، ص 78 2⃣ با هم مرخصی گرفتیم . در اتوبوس صندلی خالی نبود . از پیرانشهر تا تهران را در بوفه نشستیم . بوفه اتوبوس‌های آن موقع باریک بود و تنگ و خسته کننده. از تهران تا سمنان را بلیط گرفتیم . فکر کردم دویست و پنجاه کیلومتر باقی مانده را روی صندلی می‌نشستیم . بعد از چندین ساعت روی بوفه نشستن ، حدود هشتصد نهصد کیلومتر وقتی سوار اتوبوس شدیم و روی صندلی نشستیم ، هنوز لذت نشستن روی صندلی راحت و نرم اتوبوس کامل نشده بود که علی در حالی که به خانمی با بچه‌ای در بغلش اشاره ‌کرد و گفت صمد جان ! پاشو جامون رو باید بدیم به این خانم . خودش هم بلند شد و اصرار آن خانم برای این که ما سر جایمان بنشینیم ، فایده‌ای نداشت . اصرار علی بیشتر بود. با این که به خودش هم سخت گذشته بود اما بیش از این به فکر راحتی دیگران بود. شهید علی احمدی 📚 منبع فرهنگنامه شهدای سمنان ، ج1 ، ص202 @parastohae_ashegh313
ارسالی از اعضای کانال👇👇 🌷 بسم رب الشهداء و الصديقين وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ 🌷 ✍ سوال: شما دوران خود را چگونه گذراندید؟! چگونه؟! "سخت است از اسطوره های حرف زدن..." ♦️سوال سختی ست... به گذشته برمی گردم،به کودکیمان... زمانی که سرگرمی هایمان بوی خاک می داد... دوستی ها ، بازی ها،خانه های کوچک و دلهای ساده... سُر خوردن و ردپای چکمه های کودکیمان روی برف ، روح زمستان... و مادر که سر سجاده دعا می خواند... چادر گل گلی و پناهِ قامتِ کوچکمان زیر چادر و عشق مادر و دلدادگی... نمی دانم چه شد ⁉️‼️ کودکی هایمان گم شد‼️ نجُستیم که بیابیم، آن هیاهویِ ساده و بی ریا را..‌. قد کشیدیم...‼️ اما بزرگ نشدیم...‼️ 🔷 با این امروز سادگی ها را جُستم. سادگی که در پس نیرنگِ رنگارنگِ زمان،معصومانه گم شد😔 کودکی هایمان که بد نبود... چه برسر جوانی مان آمد⁉️‼️ مشق هایمان که بوی عشق داشت... ✔️ بابا آب داد ✔️ آن مرد در باران آمد ✔️ صدای سوت قطار ریزعلی ✔️ پترس فداکار... 🚫شاید تمام سادگی آنجا ماند 🔺چه سوال سختی... واقعا نمی شود چیزی گفت... ... 《 آنها هم مثل ما جوانان همین کوچه و خیابان بودند...》 🔴 پس راه کجا جداشد... آنها انگار از چادر گل گلی مادر چیزی گرفتند که شیطنت کودکانه ی ما سرگرممان کرد و ندیدیم... آنها از کوچه های خاکی و خانه های کوچک بویی گرفتند که سرشت آدمی بود و ما فقط خاکی شدیم و سرو رویمان را کثیف کردیم... 🇮🇷🌷 شهید آوینی می گوید : باید درجستجوی حقیقت بود ، و این متاعیست که هرکس اگر طالبش باشد آنرا نزد خویش خواهد یافت...🇮🇷🌷 🔴شاید خوب نگشته ایم... 🇮🇷🌷 شهدا یک چیزشان خوب فرق داشت، آنهاهمه اشان عاشق سینه چاک خمینی بودند... همان که امر جهاد داد،هرچه داشتند گذاشتند و رفتند... 🇮🇷❤️ولایت مداری... 🇮🇷🌷شهدا هستند، تا ما، چه کرده باشیم😔 " سحر عباسی" @parastohae_ashegh313
🌹پای راستش قبل از این در جبهه گیلانغرب از قسمت بالای زانو قطع شده بود ، بطوری که حتی امکان استفاده از پای مصنوعی هم نداشت، ولی دوباره به جبهه برگشت و هم پای رزمندگان در عملیات ها شرکت می‌‌‌‌کرد!! 🌹نیز در صحنه ای که نارنجک ضامن خارج شده می توانست جان عده ای از رزمنده ها را به خطر اندازد، با ایثار و فداکاری خود، نارنجک در حال انفجار را قاپید تا آسیبی به دیگران نرسد. نارنجک در دستانش منفجر شد و بر اثر همین، دست راست او از مچ قطع شد و در دست چپ هم فقط دو انگشت پیروزی برایش باقی ماند. @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
بـسـم الـلـہ الـرحـمـن الـرحـیـم ❤️ ❤️ جلسه دوم : ایثار و از خود گذشتگی قال امـیـرالـمـومـنـیـن علیه السلام : ✨الايثار أحسن الاحسان و أعلي مراتب الايمان✨ ايثار بهترين نيكوكاريها و والاترين مرتبه‏ هاي ايمان است . از خودگذشتگی جزو بهترین و بالاترین مراتب ایمان شمرده شده است ایثار مصادیق مختلفی دارد : گاهی با جان ، گاهی با مال گاهی با وقت ، گاهی با آبرو و گاهی با عمل است به هر حال میتوان میزان رو علامت مراتب بر شمرد. ✅ ایثار بیشتر = ایمان بالاتر 👈راه حل افزایش روحیه ایثار = خود فراموشی 👈راه حل خود فراموشی= دیگران و زیر دستان را دیدن 💠 در سـیـره شـهـدا 💠 1⃣ یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود . برادر دومیم توی اسلام آباد بود . وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر . باران تندی هم می آمد . من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی چادرش بود . بهش که گفتم . گفت : قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادرجای دیگه ای نداریم . صبح که داشتیم راه می افتادیم مادرم بهم گفت : برو آقا مهدی رو پیدا کن ازش تشکر کنم . توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت : آقا مهدی حالش خوب نیست ، خوابیده. گفتم :چرا ؟گفت :دیشب توی چادر جا نبود . تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه ، زیر بارون موند ، سرما خورد . 📚 یادگاران ، جلد سه ، کتاب شهید مهدی باکری ، ص 78 2⃣ با هم مرخصی گرفتیم . در اتوبوس صندلی خالی نبود . از پیرانشهر تا تهران را در بوفه نشستیم . بوفه اتوبوس‌های آن موقع باریک بود و تنگ و خسته کننده. از تهران تا سمنان را بلیط گرفتیم . فکر کردم دویست و پنجاه کیلومتر باقی مانده را روی صندلی می‌نشستیم . بعد از چندین ساعت روی بوفه نشستن ، حدود هشتصد نهصد کیلومتر وقتی سوار اتوبوس شدیم و روی صندلی نشستیم ، هنوز لذت نشستن روی صندلی راحت و نرم اتوبوس کامل نشده بود که علی در حالی که به خانمی با بچه‌ای در بغلش اشاره ‌کرد و گفت صمد جان ! پاشو جامون رو باید بدیم به این خانم . خودش هم بلند شد و اصرار آن خانم برای این که ما سر جایمان بنشینیم ، فایده‌ای نداشت . اصرار علی بیشتر بود. با این که به خودش هم سخت گذشته بود اما بیش از این به فکر راحتی دیگران بود. شهید علی احمدی 📚 منبع فرهنگنامه شهدای سمنان ، ج1 ، ص202 https://eitaa.com/besabkeshohada