eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
حسبے الله و خـدا ، مـا را بـس بـودنِ بـا شهـدا مـا را بـس آن شهیـدان ڪـہ بہ خـون میگفتنـد : هــوس ڪـرببلا مـا را بــس ✨°|صبحتون شهدایی|°✨ @parastohae_ashegh313 ♥️
پشت‌سرش آب ریختیم. نگاهش به نگاه دخترش گره خورد. دلمان ریخت که نکند نگاه آخر باشد. از فرودگاه زنگ زد : خانم ! نگاه زهرا عجیب بود. دلش درنگاه زهرا مانده بود. @parastohae_ashegh313
🌸﷽🌸 راوی_مادر_شهید 👈 خانه مان روضه امام حسین بود مصطفی آن زمان 4 سال داشت. آواخر روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد. بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد! 🌷 از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم درست روبه روی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما ، سرباز و فدایی شما... 👈 بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد. و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت.سرش شکسته بود اما به خیر گذشت. از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم 🌷 فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود. @parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۷۳ ✍ اتفاقی که سبب عصبانیت شهید شد هرگز تندخویی ازش ندیدم. اما یه روز دیدم با عصبانیت اومد خونه. با تعجب دست از لباس شستن‌ کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغولِ خوندنِ قرآن شده. پرسیدم: طوری شده مادر؟ بدون اینکه نگاهش رو از قرآن برداره ، گفت: چیزی نیست! اجازه بدین کمی قرآن بخونم ، می ترسم الان حرفی بزنم و به گناه ختم بشه. من هم از کنجکاوی دست کشیدم.بعد از مدتی خودش اومد و‌گفت: امروز چند تا معلمِ زن‌‌که بی‌حجاب بودند ، اومدند مدرسه ؛ به محض ورود با مردها دست دادند ، من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد خیلی ناراحت شدم... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید رجبعلی آهنی 📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه 319 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
دست از ولایت فقیه برندارید و در راه رضای خداوند قدم بردارید اگر می خواهید زندگی کنید ، برای خدا زندگی کنید و اگر خواستید بمیرید برای خدا و در راه او جان بدهید شهید روح الله صحرایی🌷 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
💖(فوق العاده زیبا) ⃣5⃣ «صبحانه فانوسی» [رحیم اثنی عشری] بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ 🗓 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم. من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم. یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد. خیلی آرام بچه ها رو برای نماز صبح صدا می کرد. احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی❓موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آن‌ها را ماساژ بدهد❗️ بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم. سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد. بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت: خوابیدن در بین الطلوعین است. بیایید صبحانه بخوریم. ما در آن روزها 《صبحانه فانوسی》 می خوردیم. صبحانه ای در زیر نور فانوس❗️ چون هوا هنوز روشن نشده بود. وقتی هم که هوا روشن می شد ☀️ آماده استراحت می شدیم. آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم. فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند. ☆☆☆ توی سنگر نشسته بودیم. یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد. پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.☄💥 گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد. مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف می‌زد یکباره فریاد زد: بایستید. نرید اونجا‼️ هر سه نفر سر جای خود ایستادند❗️ احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم❗️ این چه حرفی بود که احمدآقا زد⁉️ چرا داد زد⁉️ یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.💥 همه خوابیدند روی زمین❗️ وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم. از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود❗️ یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم. یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم. فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری. احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد. همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. من جای دیگری است❗️ چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری، ندیده بودم این‌قدر شاد باشی⁉️ گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما این‌جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) ⃣5⃣ «آخرین‌ حماسہ» (رحیم‌اثنی‌عشرے) خدا را شڪر میڪنم.‌ من‌ در‌ آن‌روز‌ها ‌یڪ‌ دفترچه‌📒 همراهم‌ داشتم ‌ڪه‌کوچڪترین‌وقایع‌ را‌ یادداشت‌ میڪردم❗️ حدود‌ سه‌دهہ‌ از‌ آن‌زمان‌ گذشته‌ اما‌ گویی‌ همین‌ دیروز‌ بود‌ ڪہ… اواسط‌ بهمن‌ از‌ منطقہ‌ پدافندۍ‌ مهران ‌به‌ دو کوهہ‌ برگشتیم. بوے‌عملیات‌ را همه‌ حس‌ میڪردند یڪ‌شب‌ برادر‌مظفری‌ جانشین‌ گردان برای‌ ما‌ صحبت‌ڪرد. ایشان‌ گفت‌ که‌ با‌‌ پایان‌‌یافتنِ‌ زمان‌ حضور‌ شما‌ در‌ جبهه، میتوانید‌ تسویہ‌ڪنید و‌ برگردید اما‌ عملیات‌ نزدیڪ‌ است‌،اگر‌ بمانید‌ بهتر‌ است اڪثرِ‌بچہ‌ه ا‌گفتند‌: اما چند‌نفرے‌ از‌ ما‌ جداشدند ‌که‌ هیچ‌بویی‌ از‌ معنویت‌‌ نداشتند:( یادم‌ هست‌ کہ ۱۵بهمن🗓 ،ما را‌ به‌ اردوگاه‌ عملیاتی بردند، یڪ‌هفتہ‌ آنجا‌ بودیم‌. ‌خبر‌ شروع‌ عملیات‌ والفجر 8⃣ را در بیستم‌ بهمن همان‌ جا‌ شنیدیم. دو روز‌ بعد‌ ما بہ‌ ابادان‌ رفتیم. روزِ‌ بعد‌ ما را‌ به سولہ‌ کنارِ‌اروند‌ آوردند. روز ۲۴بهمن‌ ما را‌ بہ‌‌ آن‌سوے‌‌ اروند‌ منتقل‌ ڪردند دوشب‌ در‌ سنگرهاۍ‌پشتیبانی‌ حضور‌ داشتیم بہ‌ ما‌ گفتند‌ مرحلہ‌ دوم‌ عملیات‌ در راه‌ است این‌ مرحلہ‌ بسیار‌ سخت‌تر‌ از‌ مرحلہ‌اول‌ است چون‌ دشمن‌ در‌ هوشیارے‌ کامل‌ است. شبِ ‌۲۷بهمن‌ بود. برادر‌نیری،وصیت‌نامہ‌ خود‌ را‌ نوشت✍ موقع‌ غذا‌ یڪ‌ حلوا‌ شڪری‌ را‌ باز‌ ڪرد و‌ گفت: بچه‌ها‌ بیایید‌‌ حلواے‌ خودمان‌ را‌ تا‌ قبل‌ از‌ شهادت‌ بخوریم نماز‌ مغرب‌ و‌ عشاء‌ ڪہ‌ تمام‌شد‌ آماده‌ حرڪت‌ شدیم فرمانده‌گردان‌ و‌ مسئولِ‌محور‌ براے‌ ما‌ صحبت‌ ڪردند گفتند: شما‌ از‌پشتِ‌ منطقہ‌ عملیاتی‌‌ باید‌حرکتِ‌خود‌راآغاز‌ڪنید❗️ شما‌ مسیرِ‌جادہ‌ خور‌ عبدالله‌ را‌ جلو‌ می‌روید از‌ ڪار باتلاق‌ها‌ عبور‌ میڪنید‌ و‌ از‌ مواضعِ‌گردان‌ حمزه‌ هم‌رد‌ میشوید. ڪمی‌جلوتر‌،به‌ یک‌‌ پُلِ‌ مهم‌ میرسید این‌ پُل‌ باید‌ منهدم‌ شود❗️ چون‌ در‌ ادامه‌ عملیات‌ احتمال‌ دارد ‌ڪہ‌ نیروهاے‌ زرهی‌ دشمن‌ باعبور‌ از این‌پل‌،نیروهاے‌ مارا‌ محاصره‌ڪنند… صحبتهاے‌فرمانده‌ 👤 بہ‌ پایان‌رسید اما‌‌ ب اتوجہ‌وبہ‌ هوشیارۍِ‌دشمن‌ و شدتِ‌آتش☄، احتمال‌ موفقیتِ‌ ما‌ ڪم‌ بود. برای‌ همین‌گردان‌ دیگرے‌برای‌ پشتیبانی‌ گردان‌ ما‌ آماده‌شد. شراطِ‌ بدے‌ در‌ خود‌ احساس‌ میڪردم. مسئول‌دسته‌ما، رو بہ‌ من‌ ڪرد و گفت: دوست‌داری‌ ⁉️ گفتم: هرچۍ‌خدابخواد، من‌ اومدم‌ که‌ وظیفم‌ رو‌ انجام‌بدم. گفت: پس‌هیچی، مطمئن‌ باش‌ براے‌ شهادت‌ باید‌ کسی‌ همینطورۍ‌ شهید‌ نمیشه❗️ حرڪتِ‌گردان‌ آغاز‌ شد‌. هیچڪس‌ نمی‌دانست‌ تا‌ ساعاتِ‌ دیگر‌⏳ چه‌ اتفاقی‌‌می‌افتد. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
4_6010391626457818396.mp3
5M
🎧 🎤 🗣 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌹 شهید محمد هادی ذوالفقاری من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند؛ خیلی چیزها را از دست میدهد... 🔴چشم گناهکار لایق شهادت نیست... ☆°|شبتون شهدایی|°☆ ⭕️رفقا حواستون به چشماتون هست !!!! @parastohae_ashegh313
حق دارد زمین که دلش تنگ شود برای ضرباهنگ پوتینهایتان.. و آسمان نیز ، برای نشاط صوت : ڪُـلِ گــــردان... ڪُـلِ گـــــردان... یـــا علـــی ... یــا علـــی ... یـا زهــرا صبحتون شهدایی✨♥️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌸﷽🌸 راوی همسر شهید 🌷 همیشه عادتش بود وقتی از جبهه برمی گشت و میخواست بیاید خانه توی راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد. وارد کوچه که می شد با همه ی اهل محل و هرکسی که توی راه میدید سلام و احوال پرسی می کرد 🌷 و به آنها شیرینی تعارف می کرد. همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند... تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد... به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر توی جعبه نمانده بود... مثلا شیرینی را برای من آورده بود..! 🌷 چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم... خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت. @parastohae_ashegh313 ♥️✨
خاکریز خاطرات ۷۴ ✍ دغدغه‌ی جالب و تأمل‌برانگیز یک رزمنده در آستانه‌ی شهادت می‌گفتند استاد دانشگاست و فلسفه درس می‌داده. ترکش پایش رو قطع کرده و خونریزی شدیدی داشت. کسی هم نمی‌توانست کاری انجام بده. با همون حالش بهم گفت: «این بیسکویت‌ها که توی صبحگاه می‌دادند ...» با خودم فکر کردم بیسکویت می‌خواد چیکار توی این وضعیت؟ ادامه داد: « من یکبار یکی‌اش رو بردم برا دخترم، اشکال نداره؟ » پرسیدم: مگه سهمیه‌ی خودت نبوده؟ جواب داد: آره!!! گفتم إن‌شاءالله که اشکال نداره ... انگار منتظر همین جواب من بود ... 📚 منبع: روزگاران۱«کتاب خاطرات» ، صفحه ۴۴ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄