❁﷽❁
#السلام_علیڪ_یاجبل_الصبر🌷
داغ مـادر، داغ بابـا
#ڪربـلا هم پیش رو
روزهـاے سخـٺ #زینـب
بعد از این آغـاز شد
#زینبماندهاسٺ_اینهمہغصہ💔
#امان_از_دل_زینب💔
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☑️پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
•| #کلام_شهید
باور کنید چادر شما
نعمت است، قدر این نعمت را بدانید؛
ک به برکت مجاهدتِ
حضرت زهرا س بدست آمده است!
•| #شهید_مجتبی_بابایی_زاده
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{ وإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ... }
و با اشتياق به سوى پروردگارت روى آور
📜 سوره شرح آیه ۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣ #فصل_سیز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
May 11
#خداوندا_بہفریاد_دلم_رس💔
💔️مبــادا لیلة القـدرٺ ســرآید
😔گُنـہ بر نالــہ ام افـزون تر آید
💔مبــادا مــاه تـو پایـان پذیرد
😔ولے این بنـدهاٺ سامان نگیرد
💚 #الهـے_العفـو🙌
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حسیـن_جانم🌷
✨ماه، ماه میهمانے خداے ڪربلاسٺ
💫لحظہ ها آمیختہ باروضہهاے ڪربلاسٺ
✨هیچ امّیدے ندارم بہ نماز و روزهام
💫بهترین اعمال من گریہ براے ڪربلاسٺ
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃