#هرروزیک_آیه
✨يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ
✨وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨از خدا پروا كنيد و با
✨راستگويان باشيد
📚سوره مبارکه التوبة
✍آیه۱۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:
ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!
هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯?
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_اول
🌺با سلام خدمت اعضای کانال داستان و پند خواستم داستان تلخ زندگیمو با شما در میون بذارم😞
من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد😃 وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم،
🌺 تا اون روز شوم😣، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان🐑 دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون😌
گاهی برای آب دادن به گوسفنداش🐑 کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار🍝 به خانه میوردمش
اونروزم صدای زنگ گوسفندا🐑 روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد
من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم🏃🏻♀ دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی .
🌺دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت😱این باید سنگسار شه همه میخ کوب شده بودن سکوت بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟
منظورت کی بود؟😳
با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من😧 انگار داشتم خواب میدیدم..
🌺 ادامه دارد... ⬅️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عجله نکنید!
برخی موانع
درزندگی
حکمتی دارند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯? 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_نارو
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_دوم
🌺اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت😡 گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش زینب فقط نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد
🌺 نه باورم نمیشد نه این حرف حرف دایی من نبود😔 گفت اونروز من با دختر عموی بابام داشتم از نانوایی 🍞میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده😳
همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی،
🌺هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش پسر عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه،
خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد😭
🌺اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام 👩وقتی از نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه📚 باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت
همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی🙎 با دروغ هاش دایی وپر کرده وفرستاده اه...
🌺من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید😘 گفت :
دخترم من باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....
🌺 ادامه دارد... ⬅️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از وقتی "شوخی"
اختراع شد....
دیگه هیچ حرفی
تو دل کسی نموند....
💎حکایت کسایی هس که دل اطرافیانشون رو با شوخی های بی جا میشکنند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 @dastanvpand
#داستانک📚📙📚
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!!
روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!
پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، اورا به زندان انداخت...
۱سال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با انها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام ان شخص اين بودكه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،و ي را رها كردند.
انجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور ازادي وزير را داد
وقتي وزير ازاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست!
پادشاه گفت: ديگرچرا؟؟؟
وزير گفت:از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند......
چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠همنشین حضرت داود(ع) در بهشت💠
✏روزی حضرت داود(ع) در مناجاتش از خداوند خواست، همنشین او را در بهشت به وی معرفی کند.
از جانب خداوند ندا رسید که فردا از دروازه شهر بیرون برو، نخستین کسی که با او برخورد نمایی، همنشین تو در بهشت میباشد.
روز بعد حضرت داود، به اتفاق پسرش سلیمان، از شهر خارج شد، پیرمردی را دید که پشته هیزمی از کوه پایین آورده تا بفروشد.
پیرمرد که «متی» نام داشت کنار دروازه فریاد زد:
کیست که هیزم بخواهد؟
یک نفر پیدا شد و هیزمش را خرید.
حضرت داود(ع) پیش او رفت و سلام کرد و گفت: آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟
پیرمرد پاسخ داد: مهمان حبیب خداست، بفرمایید؛
سپس پیرمرد با پولی که از فروش هیزم به دست آورده بود، مقداری گندم خرید، وقتی به خانه رسید، گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نانها را جلوی مهمانانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد هر لقمهای را که به دهان میبرد، ابتدا «بسمالله» و در انتها «الحمدلله» میگفت.
وقتی ناهار مختصر آنها به اتمام رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت؛
«خداوندا!» هیزمی که فروختم درختش را تو کاشتی.
آنها را تو خشک کردی،
نیروی کندن هیزم را تو به من دادی،
مشتری را تو فرستادی که هیزمها را بخرد
و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی،
وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز تو به من دادی،
-- در برابر همه این نعمتها من چه کردهام؟
پیرمرد این حرفها را میزد و گریه میکرد.
داود(ع) نگاه معناداری به پسرش کرد.
یعنی همین است علت اینکه او با پیامبران محشور میشود.
📚داستان مناجات حضرت داود با خدا، قاسم میرخلفزاده، ج۲
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_امام_زمانم💖
صبـ🌤ـحدم
بہ ؏ـشق دیدار خورشید
خورشید
بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره
و من...
بہ ؏ـشق دیدار شما
چشمهایمان را باز میکنیم
#السلامعلیڪیااباصالحالمهدے❣
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹
صبح روز۳۰ تیرماه ۱۳۶۱ #خلبان_شهید_عباس_دوران که در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل محل برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها کوبید و با شهادت خود، کاری کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. پیکر پاک شهید عباس دوران به همراه ۵۷۰ شهید دیگر در روز دوم مردادماه ۱۳۸۱ به خاک پاک میهن بازگشت.
💢 #سالروز_شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام امیر شهید #عباس_دوران خلبان تیز پرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را گرامی میداریم.
شادی همه شهدا لفاتحه مع الصلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
شخصی از خدا دو چیز خواست
یک گل و یک پروانه
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد
چند روز گذشت
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید
خارهای امروز گلهای فردایند
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃