eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیستم ✍ بخش سوم 🌹سوری جون تو خونه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "‌ "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🍃سرم سنگین بود و نمی دونستم تکون بخورم آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن کس دیگه ای تو اتاق نبود … 🌹چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید کی بهوش اومدی ؟ رویا درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلو گیری کنیم …گفتم یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم … پرسید درد داری ؟ گفتم سرم سنگینه … 🍃گفت : اون که طبیعیه چهار ساعت زیر عمل بودی سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه؟ لح شده خیلی صدمه دیده بودی گفتم خوردم زمین سرم به تیزی خورد….درجه رو بر داشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده …الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو بهوش بیای چقدر هوا خواه داری .. 🌹پرسیدم کی من ؟ واقعا ؟بیست نفر؟ ….سرم رو چک کرد و گفت تو فقط بخواب حرف نزن و به هیچی فکر نکن گفتم تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم … گفت :نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی چطوری می خوای باهاش حرف بزنی هیچ کس به هیچ عنوان …. گفتم خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم قول میدم چند یک دقیقه تو رو خدا دلم آروم میگیره … یک فکری کرد و گفت :گفتی کی ؟ گفتم مینا دوستم ….پرسید مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ؟ گفتم نه …. سری تکون داد و رفت …. 🍃به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه … بهش گفتم چشمم می بینه فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن……….. چشمهای مینا پر از اشک بود ..گفت : آره قربونت برم بعد دستمو بوسید عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره …. 🌹پرسیدم کی اون بیرونه؟ …گفت بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش …عمه ات با دوتا پسراش آقای خبیری و خانمش مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم … 🍃ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره گفتم نه اون ایرجه …گفت نه خیر ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد بعدا نگی نگفتی …. گفتم نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره .. گفت: فقط یک چیز دیگه بگم هادی و ایرج دست به یقه شدن عمه تم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛رفته بیرون نشسته .. 🌹بعدا برات تعریف می کنم دارن صدام می زنن می بینمت… فدات بشم … بخواب …. گفتم به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد….. 🍃با شیطنت گفت : ولی خوب شد ایرج ارزش شو داره براش سختی بکشی من بودم صد برابر شو تحمل می کردم دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹امام حسین علیه‌السلام به محض ورودشان به سرزمین کربلا، مناطق وسیعی از این زمین‌ها به نام غاضریه و نینوا را، از مردم اطراف به قیمت ۶۰۰۰۰ درهم خریداری کردند سپس همه زمین‌های خریداری شده را به آنها بخشیدند به این شرط آنکه: زائرین را به قبر حضرت راهنمایی کنند کسانی که به زیارت حضرتش می‌آیند تا ۳ روز از آنها پذیرایی کنند لذا کربلا و اطراف آن، ملکِ شخصیِ امام حسین عليه‌السلام می‌باشد 📚معالی السبطین ص۴۰۳ (به نقل از المنتخب طریحی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅ ✍پسر جوانی ڪه بی‌نماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمی‌ترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با این‌ڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی می‌ڪردم و مادرم همیشه بخاطر بی‌نمازی من ناراحت بود و از آخرت من می‌ترسید. روزی مادرم بخاطر بی‌نمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم من‌بعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را می‌دیدم فقط برای شادی او و رضایت‌اش نماز می‌خواندم و نمازم ظاهری بود. 💥بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز می‌ایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزتون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد به گلِ دشت نینوا صلوات به نکو شبه مصطفی صلوات به علی اکبر، عزیز حسین(ع) آنکه شد شهید از جفاصلوات اللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلي مُحَمَّد و َآلِ‌ مُحَمَّد وَ عَجِّل ‌فَرَجَهُـم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیستم ✍ بخش چهارم 🍃سرم سنگین بود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول پرستار اومد و به مینا گفت : مریض رو خسته نکنید لطفا برید بیرون .. مینا دستمو گرفت و منو بوسید و رفت …. چند لحظه بعد به خواب عمیق فرو رفتم ….تا سه روز منو این طوری نگه داشتن تا وضعیت مویرگها که پاره شده بود به حالت عادی برگرده چند بار چشممو باز کردم ولی زود خوابم برد تو اون لحظات عمه رو دیدم ، و ایرج رو گاهی تورج و یک بار هم هادی رو دیدم که روی صورتم خم شده بود و قربون صدقه ی من می رفت ولی نای حرف زدن نداشتم و این چند لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره خوابم می برد …. و بالافاصله خواب می دیدم، بیشتر هم خواب ایرج رو …. مثل اینکه واقعی بود تو آرامش کامل و خیلی واضح همه چیز رو تو خواب می دیدم …… تا بالاخره تونستم چشممو باز کنم…. سرم رو روی بالش ثابت کرده بودن تا نتونم حرکت بدم …. با چشم تا اونجایی که می شد نگاه کردم توی یکی از اتاقهای بیمارستان بودم اتاق کوچکی که پر بود از گل…………. اصلا نفهمیدم چطوری و چه موقع منو اونجا آورده بودن ……. تورج روی یک مبل نشسته خوابش برده بود … از دیدن اون احساس آرامش کردم ، من اونا رو دوست داشتم و از اینکه می دیدم بازم ازم حمایت می کنن خوشحال بودم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت اونا رو ترک نکنم …. نمی دونستم چه ساعتی از روزه ……. تشنه بودم ولی دلم نیومد تورج رو بیدار کنم …صبر کردم تا خودش بیدارشد ، لای چشمشو باز کرد و نگاهی به من انداخت ….. تا دید چشمم بازه از جاش پرید و اومد بالای سرم و با ذوق پرسید خوبی ؟ خوبی ؟ بهتر شدی؟ خوبی ؟ چقدر خوشحال شدم که سر حال شدی ….مامان تازه رفته ، اینجا بود؛ من از دانشگاه یک راست اومدم اینجا مامان رفت….. ولی زود برمی گرده،، رفته خونه سر بزنه …….تو خوبی؟ گفتم: آره خوبم نگران نباش …. هادی ؟ ……. هادی نیومده ؟ گفت : گمشه کثافت میاد و سر می زنه و میره کسی بهش محل نمی زاره …. خیلی حرصم گرفت وقتی فهمیدم با تو چیکار کرده اعصابم بهم ریخت؛؛ مامان که زنشو سکه ی یک پول کرد, رفت و پشت سرشو نگاه نکرد …. گفتم : چرا هادی با ایرج دعوا کرد؟؟؟؟!!! …. پرسید کی ؟ آهان روز اول که تو رو آورده بودن اینجا؟کی بهت گفت ؟! ولش کن ، گفتم اگه میشه برام بگو …. گفت : ….هارت و پورت می کرد ، داد و بیداد راه انداخته بود که چه بلایی سر خواهرم آوردین و حمله کرد به ایرج ما هم که بلا رو آورده بودیم, مثل بز سرمون رو انداختیم پایین؛؛ یک دفعه شکوه خانم مثل شیر از راه رسید هادی دوباره شروع کرد……. که مامان یک دفعه سرش داد زد تو دیگه خفه شو بلا رو تو سرش آوردی یا ما ؟ غلط زیادی بکنی می دمت دست پلیس …. چرا حق شو نمی دی؟ اگر سنگ خواهر تو به سینه می زنی بده تا بتونه راحت زندگی کنه حالا مثل بی شرفا همین الان در میری که هر وقت میان سراغت رو پنهون می کنی …….. اینو که گفت من و ایرج گوشی دستمون اومد دیگه بز نبودیم شیر شدیم بعد وقتی با مامان بد حرف زد ، ایرج رفت و یقه شو گرفت و کوبیدش به دیوار خوب حدس بزن چی شد …. گفتم نمی دونم اونم ایرج رو زد؟ ….گفت نه اومدن همه رو از بیمارستان بیرون کردن بعد مجبور شدیم یکی یکی بیام تو خودمونو جا کنیم خلاصه معلوم شد آقا هادیِ شما زیر بار نمی ره که سهم تو رو بده …حالا بدت نیاد برادرتم هست ولی خیلی بی شرفه با تو فرق داره …واقعا نمی دونستم اینقدر زنش تو رو اذیت کرده ، البته ما هم چیزی ازت کم نگذاشتیم که مجبور شدی نصف شب فرار کنی….. ولی هر جا بری گیرت میاریم و می زنیمت……… ای بابا ولش کن تو استراحت کن چقدر گزارش دادم می دونی کم طاقتم دیگه باید بهت می گفتم چهار روزه اینجا منتظرم چشمتو باز کنی … حالام نگم پس کی بگم ؟….. خوب بگو ببینم این چه کاری بود کردی دختر ؟ همه ی ما رو تنبیه کردی آره ؟ گفتم نه به خدا این نبود می خواستم از دستم راحت بشین …. شونه هاشو انداخت بالا و گفت : خوب چرا ؟ نمی فهمم چرا این فکر رو کردی ؟ ما که اینقدر دوستت داریم مخصوصا بابا که روت حساسیت هم داره خوب به کی شک کردی ؟ من و ایرج که چاکریم شکوه خانم که عمه ی خودته علیرضا خان که میگه دنیا یک طرف رویا یک طرف …. پس لابد از دست حمیرا فرار کردی که اونم بی انصافیه و فکر نکنم کسی ندونه که اون مریضه این بار همه از دستت عصبانی بودیم نمی دونی بهمون چی گذشت … همه فکر کردیم خوابی من رفتم دانشگاه ایرج و بابا هم رفتن سر کار مرضیه رفته بود برات صبحانه ببره که دیده بود نیستی … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست_ویکم✍ بخش اول پرستار اومد و
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش دوم 🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن از اون پرس جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت همه با هم اومدیم بیمارستان بابا خیلی از دستت عصبانیه برای اولین بار بهت فحش داد … منتظر باش دیگه روش باز شده ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه یک روز علیرضاخان بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی….. خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما بر نمی گردم باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم…. خیلی جدی گفت باشه به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم ….. ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت …. گفتم ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام … گفت واسه ی خودت میگی دست و پا تو می بندیم می برمت خونه مگه به خواسته ی توس پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم هر زندگی یک تنوع لازم داره ….. ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون …. این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم) آخه تو که منو کشتی مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟ گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم…. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟ عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟ گفتم عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت: دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا ✨بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا ✨وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ ✨فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ ✨هُمُ الصَّادِقُونَ ﴿۱۵﴾ ✨در حقيقت مؤمنان كسانى‏ اند ✨كه به خدا و پيامبر او گرويده ✨و ديگر شك نياورده و با ✨مال و جانشان در راه خدا ✨جهاد كرده‏ اند اينانند ✨كه راست كردارند (۱۵) 📚سوره مبارکه الحجرات ✍آیه ۱۵ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴‍"عذاب شمر" ✍علامه امینی می فرمودند: مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او می‌دهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشستن و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند : که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است، او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند. به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم ‌شیخ احمد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ پنج قانون خوشبختى: ۱- از كسى متنفر نباش ۲- نگران نباش ۳- بيشتر ببخش ۴- كمتر انتظار داشته باش ۵- ساده زندگى كن ❣ 🌸🍃🌺 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚جواب سقراط گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت:می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟ سقراط پرسید:در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند. مرد غریبه گفت:مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام. سقراط چنین جواب داد:مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم. چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم همان سوال را می‌کند. سقراط از او هم همان سوال را می پرسد:آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟ غریبه پاسخ داد:فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم. سقراط اندیشمند پاسخ داد:اینجا هم همینطور است.مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی! ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بینیم که در درون ما وجود دارد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃