eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_نا
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 ولی کی به حرف من گوش میداد 🌺دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن 🌺 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔 🌺یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه. 🌺شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد 🌺منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد تا اینکه ما عروسی کردیم 👰وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود 🌺‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ. 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ جز سلام بہ شما آن هم اکثرا " از دور چہ کرده ایم در این عمری از تباهی ها صلے الله علیڪ یٰا أبٰا عَبْدِاللّٰه (ع) ❤️ ✋ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°•|🌸🍃 باید ســـــلام ڪرد بر بر سینـــــه‌های سوختـــــه در سنگــرها بر پیشـــــانی‌هایی ڪه بوسه‌گاه گلوله شـــــدند.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💚امام على عليه السلام : 📢آفت عالمان، حبّ رياست است ✳️ آفةُ العُلَماءِ حُبُّ الرِّئاسةِ 📒ميزان الحكمه جلد1 صفحه 180 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🔅 : 🔸 مَنِ اتَّقَى اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، أعطاهُ اللّهُ اُنسا بِلا أنيسٍ، وغِنىً بِلا مالٍ، وعِزّا بِلا سُلطانٍ . 🔹«هر كس از خداوند، چنان كه بايد پَروا داشته باشد، خدا او را بى هيچ همدمى از تنهايى به در مى آورد و بى هيچ مالى توانگرش مىكند و بى هيچ قدرتى عزّتش مى بخشد.» 📚 مشكاة الأنوار : ص ٩٣ ح ١٩٦ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_نا
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم 😥چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی👩 بابام وحلالش کنی 🌺 چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه دکترا 👨‍⚕هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن 🌺همینجور اشک از چشمام جاری میشد😭 احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم 🌺گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد📲 ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز📿 از ته دل بخشیدمش 🌺ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا دروغ گفت😔 چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت: 🌺 ادامه دارد... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم. شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم! اما روزی.. برای کامل کردن نقاشیمان؛ دنبال هم خواهیم گشت به شرطی که اینقدر همدیگر را نتراشیم تا حد نابودی.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ ✨طَرَائِقَ وَمَا كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غَافِلِينَ ﴿۱۷﴾ ✨و به راستى ما بالاى سر شما ✨هفت راه آسمانى آفريديم ✨و از كار آفرينش غافل نبوده ايم (۱۷) 📚 سوره مبارکه المؤمنون ✍آیه ۱۷ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‌🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ 🔺بعد از ایمان به خدا،نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.‌❤️ 📙مستدرک ،ج 2 ،ص 532 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نســل_ســوختـه #قسمت_پنجم📝(( اولین پله های تنهایی
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( شروع پر ماجرا)) 🌸🌼سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... 🌼🌸تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... 🌸🌼زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... 🌼🌸قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... 🌸🌼و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... 🌼🌸بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... 🌸🌼اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( سوز درد)) 🌸🌼فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... 🌼🌸- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... 🌸🌼کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ... 🌼🌸توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... 🌼🌸بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ... 🌸🌼سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ... 🌸🌼اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹موعظه 🌹 گویند : صاحب دلى ، براى به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃