« قهر،قهر،تا روزِ قیامت »
این زیباترین دروغِ کودکی هایمان بود
قرار بود مثلاً دلخوریِ مان تا ابد کِش بیاید
اما با یک «ببخشید» سر و تهِ قضیه هم می آمد و دوباره مشغولِ بازی می شدیم
انگار هم نه انگار،که قهر کرده بودیم!
بچگی ها،در همین سادگی اش قشنگ بود.
امان از این بزرگ شدن...
امان از این قهر هایِ بی صدایِ طولانی!
حالا قهرِ مان را جار نمی زنیم،
خیرِ سرِمان مثلاً متمدن شده ایم...
خیلی بی صدا می رویم
اما برای همیشه...
اما بدونِ بازگشت ...
دلمان هم خوش است که بزرگ شده ایم!
📚#حكايتی_زیبا_و_خواندنى
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬
وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد:
برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در
میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم همه هستم فدای تو
دلم تنگه برای کربلای تو
تو میدانی که من هستم گدای تو
بود چون قبلگاهم کوی تو مولا
@romanemazhabi
#العجل_مولانا❤
پرونده ام پُر است از اعمال بد ولے
تو صفحہهای نوکریام را مرور کن
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج🙏🏻
@romanemazhabi
#داستان_عبرت_آموز
راوی داستان می گوید:
در شهر ما #دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را #مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ...
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام #لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به #مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
راه نجات از شیطان
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت...
من از چهار طرف جلو، پشت، راست و چپ انسان را گرفتار و گمراه میكنم...
اعراف آیه 17
فرشتگان پرسیدند...
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است پس چگونه انسان نجات می یابد...
خداوند فرمود
راه بالا و پایین باز است...
راه بالا نیایش و راه پایین سجده
و بر خاک افتادن است
بنابراین كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می تواند شیطان را طرد كند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🙄🙄🙄🙄🙄
💫زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت
کجا رفته ؟
زن گفت : تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .
🎈 پس با دیگران همانطوری رفتار کن
که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🎈
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎حکایت عقاب و کلاغ بیشه
آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
پدر گفت :این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
✳️آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار شود.
🌸🌸🌸🌸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃