بعضی ها ارامش مطلقند اینقدر خوبن که میترسی روزی نباشند و تو بمانی و یک دنیا حسرت...
🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
ما معموليا
هروقت دلمون ميشكنه
به اين فكر ميكنيم كجا دل شكونديم
كه اين تلافيش بوده :)
🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیله الرغائب شده🌙
یا رَبَّ 🙏
دل ما
افتاده به دامان ڪرامات شما
تنها آرزوے ما به این شب گشته
ربے قسمتم ڪن حرم ڪرب و بلا . . .🙏😭
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ
#صلی_الله_علیڪ_یا_ابا_عبدالله
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا 🙏
سلام امام زمانم
مهـــ💚ــدی✨جان
🔸ذوق یک لحظه وصـال تو
به آن می ارزد که کســي
تا به قــیامت منتظـــر
بنــشیند...
🌸السَلامُ عَلَیك
یابقیَّةَ اللّهِ فی ارضِه🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➖➖➖➖➖➖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.
پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.
قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.
چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.
اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍁 ✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
❣دقایقی را که به عیب جویی،
دیگران می گذرانیم،
اگر صرف،
اندیشیدن به عیبهای خود کنیم،
فایده های زیادی می بریم،
که کوچکترین آن خودشناسی است❣
️ ❅•| |•❅
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
#داستان_کوتاه_آموزنده
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!😂👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم🌹🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
در زمان قدیم، دزدی به خانه شخصی رفت و با سوهان، مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحبخانه رسید و از دزد پرسید: «عمو جان، این موقع شب در اینجا چه کار میکنی؟» دزد با آرامش، جواب داد: «از شما چه پنهان که دلم گرفته و دارم کمانچه میزنم.» صاحبخانه خام پرسید: «ای بابا، این، چه جور کمانچهای است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این، یک جور کمانچهای است که فردا صبح، صداش به گوشت میرسه.» صاحبخانه، حرف دزد را قبول کرد و خوابید. دزد با خیال راحت، قفل در را باز کرد و هر چه در اتاق بود برداشت و رفت. وقتی که صبح، صاحبخانه، بیدار شد، مشاهده کرد که دزد، همه چیز را برده است. با ناله و فریاد، مردم را دور خود جمع کرد و متوجه شد که دیشب، دزد چه میگفت
✍ #صداش_صبح_به_گوشت_میرسه
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مهدےجان❤️
🌹کشتی نوح نشد پر که بیایی آقا
🌹خبر از آمدن ات نیست کجایی آقا
🌹درد بالاتر از این نیست که غایب باشی
🌹گله داریم از این درد جدایی آقا
🌹جمعه ی آمدنت باز به تاخیر افتاد
🌹نرسیده است چرا از تو صدایی آقا
🌹جان خوبان دو عالم گل نرگس برگرد
🌹دل ما خواسته تا دل بربایی آقا
🌹ماه آن روے تورا دید سپس روشن شد
🌹آفتابی بہ خدا در همہ جایی آقا
🌹همچنان منتظر و چشم بہ راهت هستیم
🌹عمرمان رفت شما منجی مایی آقا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍#حکایت
مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر ،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بذاریم پشت منبر...! بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری
کفشهایش را بدزدند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔🦌حکایت غزال نمک نشناس
روزی غزالی در حال خوردن آب از چشمه بود که توسط شکارچی ها دیده شد. از بخت خوش غزال وقتی یکی از شکارچی ها خواست کمان را رها کند تعادلش به هم خورد و تیر به خطا رفت.
غزال هراسان پا به فرار گذاشت. دوید تا به چند درختچه رسید و بلافاصله داخل آنها پرید و مخفی شد.
شکارچی ها که او را تعقیب می کردند سر رسیدند اما متوجه او نشدند. زیرا برگ های درختچه ها آنقدر زیاد بود که غزال می توانست پشت آنها مخفی شود.
همانطور که غزال در انتظار رفتن شکارچی ها آنجا نشسته بود عطر برگ های تازه اشتهایش را تحریک کرد. از آنجا که خیلی گرسنه بود به آرامی شروع به خوردن برگ ها کرد.
در این شرایط ناله و شکایت از برگ ها بلند شد. پرنده هایی که روی شاخه ها نشسته بودند حیرت کردند.
یکی پرسید: چرا این طور ناله می کنید؟ شما که همیشه خوراک غزال ها هستید!
برگ ها جواب دادند: این ناله برای خودمان نیست، برای غزال است. او با خوردن ما، با دست های خود قبر خودش را می کند!
غزال چنان سرمست غذای تازه بود که متوجه صحبت ها نشد. او با اشتهای تمام هرچه برگ در اطرافش بود خورد.
شکارچی ها او را دیدند و شکارش کردند.
.
✍نکته داستان
در داستان بالا استعاره ای از رابطه ی انسان با طبیعت وجود دارد. طبیعت مانند برگ های شاخه ها در این داستان که از غزال محافظت می کردند، محافظ انسان هستند. اما انسان به جای تکریم طبیعت و احترام گذاشتن به زمینی که هر چه دارد از اوست با بهره برداری های افراطی و غیر اصولی پناهگاه خودش را از بین می برد و در نهایت تیشه بر ریشه خود می زند.
✓
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃