eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌼مهدی جان (عج) ♥️ 🍂ای فصل 🌼فصل ظهور تـــ❣ــو 🌼پاییز هم آمد 🍂برگها بر سرم 🌼اما تــ✨ــــو باز نیامدی 🌼ای غائب از نظر! 🍂پاییز را با تـ💥ــــو 🌼دوست می دارم 🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش پنجم 🌸عمه شام رو زودتر
○°●•○•°♡◇♡°○°●° " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن که فعلا بیان خونه ی ما یا نه ، ولی دلم برای اون دختر کوچیک می سوخت که توی اون سرما شب قبل رو توی حیاط خوابیده بود …. وقتی برگشتم اونا همین جور نشسته بودن …. گفتم : دخترتون اسمش حلیمه بود آره ؟ حالش خوبه و به زودی هم مرخص میشه اونوقت شما کجا میرین ؟ جایی دارین ؟ مرد گفت : فعلا که نه ، ولی باید یک کاری بکنم می ترسم ,,زن و بچه هام بر گردونم اون ها هم کشته بشن …. اینجا کار می کنم زندگی می کنم ….گفتم الان تا کار پیدا کنی مهمون من میشی؟ … فعلا بیان اونجا استراحت کنین تا حلیمه خوب بشه بعد یک فکری می کنیم ….. 🌸گفت : نه ، نه ,, برای شما زحمت میشه …این کاره بدیه …. گفتم شنیدم اگر کسی تو شهر شما خرمشهر غریب باشه شما مهمون نواز ترین مردم دنیاین چرا دعوت منو قبول نمی کنی ؟ بیا اگر دوست نداشتی من دیگه کاری ندارم بعد یک فکر دیگه می کنیم …….. اون به عربی از زنش پرسید …اون نگاهی به من کرد و گفت : شرمنده …ما ..که بد میشیم ….. شوهرش گفت : منظورش اینه که مزاحم میشیم …. گفتم نه شما قبول کنین من خوشحال میشم ….. 🌸دستی به سر دختر دوساله ی اونا کشیدم که دستش زخمی شده بود و اونو پانسمان کرده بودن و پرسیدم اسمش چیه ؟ گفت حمیده …باز پرسیدم اسم خودتون چیه ؟ گفت من رحمان؛؛ زنم زبیده …… دیگه رفتم سر کارم اون روز دکتر صالح هم نبود و من خیلی سرم شلوغ بود ….کارم که تموم شد … رفتم سراغشون دیدم نیستن ….هر چی گشتم پیداشون نکردم و بالاخره رفتم توی بخش و دیدم بالای سر دخترشون نشستن …… نفس راحتی کشیدم و اونا رو با خودم بردم … اسماعیل منتظر بود و با هم رفتیم خونه ….. عمه از دیدن اونا شوکه شده بود فکر نمی کرد یک مرد با قدی بلند و هیکل مند با صورتی سیاه و یک زن چاق با چادری عربی و رو بنده روبرو بشه؛؛؛ یک کم زبونش بند اومده بود نمی دونست چی بگه ….. 🌸گفت : خوش اومدین …خوب من …..خوب من …. بعد به من نگاه کرد و گفت زبون ما رو بلدن …. رحمان گفت : ببخشید مزاحم شدیم ……..بلدیم اگر اذیت میشین ما برگردیم …. عمه گفت : نه ؛ نه ؛ من براتون اتاق آماده کردم اشکالی نداره …….. عمه تو همون فرصت کم اتاق کناری مرضیه رو برای اونا آماده کرده بود …. رحمان تا چشمش به علیرضاخان افتاد رفت تا دستشو ببوسه ….. هر دو معذب بودن و من نمی دونستم با اونا چیکار کنم ….. 🌸بچه ها از دیدن حمیده به وجد اومده بودن و فکر می کردن اسباب بازی پیدا کردن …سرشون کاملا گرم شده بود طفلک بچه هاج و واج مونده بود اون هنوز خیلی کوچیک بود و نمی دونست دور و ورش چی می گذره برای همین زود با بچه ها انس گرفت …. رفتم تو آشپز خونه و از عمه عذر خواهی کردم که باعث درد سرشون شدم گفتم : به خدا می دونستم اینجا جای این کار نیست ولی دلم نیومد تو خیابون ولشون کنم گناه داشتن ….عمه گفت : خیلی کار خوبی کردی تو خسته ای برو بشین الان نهار رو می کشم. 🌸موقع غذا دستشون تو سفره نمی رفت هر چی تعارف می کردیم راحت نبودن خیلی کم خوردن و رفتن تو اتاقی که براشون عمه آماده کرده بودن ؛؛دوتا بالش گذاشتن و گفتن می خوان بخوابن …… ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●° " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتادم✍ بخش اول 🌸حالا اصلا نمی دونستم اون
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌸و این خواب خیلی طول کشید هوا تاریک شده بود ولی اونا هنوز خواب بودن …. ایرج اومده بود و براش تعریف کردیم ….وقتی شنید فورا گفت : می برمشون کارخونه اونجا اتاق هم هست می تونن از اونجا مراقبت کنن تا یک فکری براشون بکنیم ….. عمه گفت من یک عالمه اثاث اضافه دارم بهشون میدیم اینجا هم خلوت میشه گفتم اون دخترش که تو بیمارستانه نمی دونم چند سالشه مدرسه میره یا نه اگر این طور باشه نمی تونن تو کارخونه بمونن ایرج گفت بزار ببینم چی میشه در اون صورت هم یک فکری می کنیم …. 🌸یک خونه ی کوچیک اجاره می کنم نگران نباش ولشون نمی کنیم …… وقتی رحمان از اتاق اومد بیرون و چشمش به ایرج افتاد با همون خونگرمی خاص خرمشهری ها باهاش دست داد و روبوسی کرد…و ایرج هم خیلی از اون خوشش اومد….. انگار الفتی دیرینه با هم داشتن یک طوری از هم خوششون اومده بود که هر چی ایرج گفت اون قبول کرد ….. 🌸ایرج پیشنهاد می کرد و اون بدون چون و چرا می گفت باشه …..و این شد که فردا رحمان با ایرج رفت کارخونه. منم زبیده و دخترشو با خودم بردم بیمارستان تا حلیمه رو ببینه ….. ظرف چند روز رحمان و زن و بچه اش توی کارخونه مستقر شدن و عمه هر چی که اونا لازم داشتن در اختیارشون گذاشت و این طوری دوستی عمیقی بین ایرج و رحمان بوجود اومد که هیچ وقت از هم جدا نشدن …. چون رحمان مردی بود با عاطفه و مهربون و قدر شناس در عین حال خیلی با فکر و کاری و به زودی دست راست و همه کاره ی کارخونه شد …. مدتی بود که از هر بیمارستانی کادری پزشکی به پشت جبهه ها اعزام می شد بیمارستانها ی صحرایی پشت سر هم احداث می شد …. تا زخمیهایی که وضع اضطرای داشتن مداوا کنن …. 🌸و اون زمان بود که بیشتر اون زخمی ها بعلت خوب رسیدگی نشدن؛؛ وقتی به ما می رسیدن دچار مشکلات زیادی می شدن مثلا گوشه ی چشم یکی ترکش خورده بود اونجا ترکش رو بطور غیر تخصصی در میاوردن و منجر به کوری و تخلیه ی چشم می شد یا جای عملی که انجام شده بود چرک می کرد و باعث قطع عضو اون رزمنده می شد و این خیلی منو عصبانی و ناراحت می کرد و کاری ازم ساخته نبود. نامه می دادیم به مرکز بهداشت ولی هرگز جوابی دریافت نمی کردیم … و چون باز هم دچار همین مشکل بودیم می فهمیدیم که هنوز کاری برای این جوون های بی گناه نشده … 🌸 دانشگاه ها باز شد و من شنیدم که عده ی زیادی از کسانی که از زمان انقلاب از مجاهدین بودن دستگیر شدن که اینجا من نگران شهره شدم و فهمیدم که اونم جزو اونا بوده ولی کاری ازم ساخته نبود …. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
✅وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ ( الاحزاب ، آیه ٣٧) خداوند سزاوارتر و مستحق تر است که از او بترسی ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
‌ 📚حضرت خضر کیست؟ یکی از کسانی که مناسب است برای تقرب به امام زمان عج الله تعالی فرجه با او علقه و ارتباط حاصل شود، حضرت خضر است. انسان، با فرستادن هدیه مانند قرائت قرآن، نماز و. . . مورد عنایت آن بزرگوار قرار گرفته، به تدریج به سوی جامع ترین الگو پیش خواهد رفت. آن بزرگوار، موجودی لطیف است، به قدری که طبق روایات، هرگاه یاد او شد، باید سلام کرد؛ زیرا در مجلس حاضر میشود؛ یعنی لطافت و سعۀ او تا این حد است که در عین تعلق به جسم و بدن مادی، احاطه او بیش از نوع مجردات است. البته باید دانست که ارتباط با این وجود عزیز نیز رزقی الهی است؛ چرا که ایشان مظهر اسم «یا خفی» از اسمای الهی در میان اولیا است و میان ائمه: نیز وجود حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه مظهر این اسم هستند. اما در هر حال، این ارتباط، غیرممکن نیست. چه بسا دیدن ایشان سختتر از دیدن خود حضرت بقیة الله عج نباشد؛ بلکه غالباً برای ملاقاتها و تشرفات واقعی به محضر حضرت ولی عصر عج ، ایشان باب هستند. در موارد متعددی دیدار حضرت خضر عج مقدمه و به منزله آمادگی برای دیدار حضرت بقیةالله عج بوده است. این بزرگوار، کمتر مورد توجه و توسل قرار میگیرند؛ لذا مناسب است با تقدیم هدایای معنوی، با ایشان انسی حاصل کرد و از آن، بهره ها برد. هر وقت فراغتی حاصل میشود و نیز باطناً تمایلی در انسان دیده میشود مناسب است با این تعبیر به آن بزرگوار درود فرستاد و عرض احترام کرد: «اللّهم صلّ علی عبدک و ولیّک خضر النبی» 📚شیخ جعفر ناصری ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
📙 سگی از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد. 📕 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ... من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم ! به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!! از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند .... آن شب گذشت و کسی نیامد .... بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم : بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...‌ مرد خنده ای کرد و گفت : به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!! ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
✨﷽✨ ✨ اگرمستضعفی دیدی،ولی ازنان امروزت ‏به اوچیزی نبخشیدی ‏به انسان بودنت شک کن .!‏ ‏اگرگفتی خداترسی،ولی ازترس اموالت ‏تمام شب نخوابیدی ‏به انسان بودنت شک کن ! 🍎🍇🍉🍌🍏🍍🥒 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📘حکایت خر و آموزش زبان انگلیسی "ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ" ﻋﺎﺷﻖ "ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ" ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﮐﺮﺩ! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ زبان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﺑه ﺰﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالاتر برد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ داوطلب نشد. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ! ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﻢ: ﺍﻭﻝ- ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎﻥ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ. ﺩﻭﻡ- حقوق بالای ماهیانه. ﺳﻮﻡ- ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ دهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ! "ﺷﺎﻩ"تمام آنها را پذیرفت. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: "ﺷﺎﻩ" ﭘﯿﺮ ﻭ "ﺧﺮ" ﭘﯿﺮ ﻭ "ﻣﻦ" ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺟﻼﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ مدت ۱۰ سال ﯾﺎ "ﻣﻦ" ﻭ ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ! این داستان مثال زیباییست برای کسانیکه وعده های پوچ و تخیلی میدهند که قرار است در آینده کاری کنند کارستان! به آن امید که یا خود میمیرند و یا ملتِ بدبخت بعلت شدّت مشکلات طاقت نیاورده و از بین خواهند رفت و نیستند تا تا بازخواستی نمایند 👈 وعده دادن بهمون تا سال ۱۴۴۴ جزو هفت کشور برتر دنیا میشویم ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💕 مردی برای "پسر و عروسش" خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: "قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی." "همسرت" مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد." همان‌طور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی. * اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار "یدڪی دومی" از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود.*🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ ⚠️ تـاوان دل ســوزاندن 💠یکی ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ڪﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ ﻣڪﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣڪﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ڪﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ڪﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳڪ ﻓڪﺮﻯ بڪنید. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ڪﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨڪﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ڪﺸﺘﻪ. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳڪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ڪﺸﻴﺪﻩ.... پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ڪﺎﺭ ﺑڪﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ڪﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ڪﺎﺭڪﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ڪﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ. ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳڪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ڪﻪ ﺍﺷﺮﻑ ڪﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ڪﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ..... 📚:از بیانات آیت الله فاطمی نیاء ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜