eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📌امام حسین ع: 🎀 «اما ان الصابر في غيبته علي الأذي و التکذيب، بمنزلة المجاهد بالسيف بين يدي رسول الله صلي الله عليه و آله». 💫 «کسي که در زمان غيبت به آزار و انکار دشمنان صبر کند همانند کسي است که در محضر رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم جهاد کند». 📚کمال الدين صدوق/ ص317 ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣ ┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🕊🌹🌹🕊 🌿‌دوســـــــت خوبم ❗️😉 ✨قبر تــــــــــنگ و تاریــــــــک خانه همیشگی توســــــــــــت...👇 ✨مخصوص خودت،فقط برای تو...😊 پنجره ندارد، درش هم با ورود تو تا قیامت بســــــته می شــــــــود...😞 ✨اجازه نداری غیر از چند متر پارچه چیز دیگری با خودت،آنجا ببری.👌.. ✨وقتے آنجا نقل مـــــکان کــــنی کسی به دیدنت نمےآید...👀 ✨کسی برایت ایمیل نمےفرستد گروه های اجتماعے از لیستشان حذفت مےکنند...☺ ✨مطالبت لایڪ نمےخورد... ✨تنهایک چیز به دردت مےخورد.و آن👇👇👇👇.. ✔️نمازهایـــــــــت.... ✔️صدقاتــــــــت.... ✔️ و اعمال نیکـــــــــت..😥.. 👈حال با خودت فکر کن ❗️ 💡برای رفتن آماده هـســـتی❓ پناه بـــــــر خداااااا😔 الهــــــی العفـــــــــو💫 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 💎امام صادق (ع) با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان می‌رفتند. در بین راه بند کفش امام صادق (ع) پاره شد به طوری که کفش به پا، بند نمی‌شد. امام کفش را به دست گرفتند و با پای برهنه به راه افتاند. ابن ابی یعفور - که از بزرگان و صحابه آن حضرت بود - فوراً کفش خویش را از پا درآورد، بند کفش را باز و دست خود را به طرف امام (ع) دراز کرد تا آن بند را به امام (ع) بدهد که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه برود. امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمودند: «اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص، از همه به تحمل آن سختی اولی‌تر است. معنا ندارد که حادثه‌ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.» 📚بحارالانوار 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان واقعی دنباله دارمذهبی 📝 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_نوزدهم 📝(( زندگی در ای
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی 📝 📝(( دعوتنامه )) 🌹فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . 🍃راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . 🌹بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . 🍃چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . 🚌اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . 🚌اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... 🌹شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی 📝 📝(( غروب شلمچه )) 🚎اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... 🚎از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . 🍃🍃صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... . 🌹جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . 😢اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... . ✍پایان °❀°🌺°❀°‌🌺°❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انے سِلمٌ لمـنּ سالمَڪم روے لبـم♡ حـربٌ لـمن حاربڪم شـده دمـم♡ ترسے نـدارم از مفدے و آڸ سـعود👊 چونּ عـبد و غـلام زر خرید ♥️ 🌷 💗🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الو سلام، ببخشيد منزل خداست؟؟ ✨خیلی قشنگه حتما گوش کنید...   رولینک👇          🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ ۲ درس زیبا از این تصویر ۱. در اوج شڪست و ناامیدے هم باید امید بہ گشایش داشت ۲. با تڪبر و خودخواهے آنچہ ڪہ دارے از دست خواهے داد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ ✨وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ ✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد ✨از خدا پروا كنيد و با ✨راست‌گويان باشيد 📚سوره مبارکه التوبة ✍آیه۱۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!! هارون گفت : ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟ پیرمرد گفت: ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!! هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد... پیر مرد گفت : درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!! هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد... پیر مرد گفت : درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!! هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯? 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺با سلام خدمت اعضای کانال داستان و پند خواستم داستان تلخ زندگیمو با شما در میون بذارم😞 من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد😃 وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم، 🌺 تا اون روز شوم😣، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان🐑 دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون😌 گاهی برای آب دادن به گوسفنداش🐑 کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار🍝 به خانه میوردمش اونروزم صدای زنگ گوسفندا🐑 روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم🏃🏻‍♀ دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی . 🌺دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت😱این باید سنگسار شه همه میخ کوب شده بودن سکوت بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟ منظورت کی بود؟😳 با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من😧 انگار داشتم خواب میدیدم.. 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عجله نکنید! برخی موانع درزندگی حکمتی دارند... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃