eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ خداوند متعال به حضرت موسی (ع) فرمود اي موسي ! من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت : 1- راحتي و آسایش مطلق را در '' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در '' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند! 2- عزت و شرف را در ''عبادت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در '' پست و مقام '' مي جويند! 3- بي‌نيازي را در ''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در ''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند! 4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند! 5- کسب علم را در ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند! 6- اجابت دعا را در " لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند! "از بیانات دلنشین آیت الله مجتهدی (ره)" 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅حکایتی هارون‌الرشید و بهلول دانا روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد . روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید :(من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام ) نفر دیگر میگوید :(من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم ) هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند وگفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه اورده ام اما دروغ نمی توانداز در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو : 💥بهلول گفت :پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من 10000سکه طلا گرفت وگفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید ‌‌
متن ناب👌👌 آدم ها همیشه صبر نمیکنند تا به شما ثابت شوند تا شما تصمیم ماندن بگیرید همیشه تحمل نمیکنند شما نادیده بگیریدشان یک روز بدون خبر یک روز بدون خداحافظی یک روز بدون دیدارِ دوباره ی شما میروند 🌺🌿 و شما وقتی برمیگردید که مدتهاست آدم های ماندنیِ زندگیتان رفته اند... آدم های بلاتکلیف زندگیتان را سرپا و معلق در زندگیتان رها نکنید اینها همون آدمهای مهربون زندگیتان هستن🌺🌿 همونایین که با یک دقیقه موندن درکنارشون کلی احساس خوب به شما منتقل میکنن مطمئن باشید رفتنِ این آدمها بازگشتی ندارد....
🔴داستان دختر زیبا و مرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.  این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!  سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.  دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.  در همین لحظه دخترک گفت:آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....  و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است...
✨﷽✨ ✨ 🎯اگرنمی‌توانی شاه راه باشی، كوره راه باش، اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش، با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند هر آنچه كه هستی، بهترینش باش... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوسی_و_یک ((وحشت)) 🌷چند روز ا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ابراهیم)) 🌷سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن. نه فقط با سعید، هر کدوم که به هم می رسیدن. گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن. 🌷چنان با هم احوال پرسی می کردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم. یکی شون اومد سمتم دستش رو بلند کرد 🌷ـ سلام، من یلدام با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی ـ خوش وقتم و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روی هوا خشک شد. 🌷نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم. گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات، بین زمین و آسمون. – خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟ 🌷یا … عقلم از کار افتاده بود. از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد. – اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ 🌷به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم. غرق فکر، که اتوبوس رسید. 🌷مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد. افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم. 🌷ـ فکر کن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.A سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم. ـ اگه نمی خوای بیای کوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم. 🌷دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. کوله رو دادم دستش و صدای اون حس، توی وجودم پیچید. – اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط نگه داشت. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((ولله خیر حافظا)) 🌷اشک توی چشمم حلقه زد? ـ خدایا ! من بهت اعتماد دارم، حتی وسط آتیش. با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه و تویی که من رو فرستادی. ولی اگر تو نبودی، به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن. تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم 🌷از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس. – بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ – اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ … و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس. مسئول گروه، توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد. 🌷ـ داداشت گفت حالت خوب نیست. اگه خوب نیستی برگرد. توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد، وسط راه می مونی. به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم. 🌷ـ نه خوبم، چیزی نیست. و رفتم سمت سعید، نشستم بغلش – فکر کردم دیگه نمیای – مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟ 🌷تکیه دادم به پشتی صندلی، هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود. غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه، به طوفان تبدیل شد. مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو 🌷ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن. من فرهادم، مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها، افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 !! خر،سلطان جنگل شد! خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند! در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند. وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد. کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند. خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت: قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند. بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود. شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟ خر گفت: حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم، شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴داستان اسب یک عارف درجوانی اسبی داشتم.وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایه اش به دیوار می افتاد اسبم به آن نگاه و خیال می کرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس می کشید و سعی می کرد از آن جلو بزند و چون هر چه تند می رفت,می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده باز هم به سرعتش اضافه می کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرابه کشتن میداد.اما دیوار که تمام میشد وسایه اش از بین میرفت ارام میشد 🔹در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی بدنت که مرکب توست می خواهد در جنبه های دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازنگهش نداری,تو را به نابودی میکشد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 🔴  نقل می‌کنند عدّه‌ای از کرمانشاه عازم کربلا بودند که در راه مورد هجوم راهزن‌ها و دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد. یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، می‌گوید: از کنار تپّه‌ای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد. دیدم که از کنار تپّه‌ها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها می‌آیند و اشیاء دزدی را در داخل چادرها می‌گذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟ گفتم اجازه بدهید می‌روم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید سؤالی دارم. گفت بگو. پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آورده‌ام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی می‌کنیم، اما طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی می‌کنیم و با خود پیمانی بسته‌ایم که در امانت خیانت نکنیم. این خط را نگه داشته‌ایم. آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و پل‌ها را خراب نکند. 📚آیه‌های سبز، 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوسی_و_سوم (( ابراهیم)) 🌷سعید
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( جذام!!!)) 🌷به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم که از ساعت ۲ بیدار بودم، تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه. و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد. 🌷– بابا یکی بیاد وسط، این طوری حال نمیده. و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه برای خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود. وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صدای اونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود. 🌷– خدایا ! من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم. کمکم کن، من، تک و تنها، در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ چی بگم؟ چه طوری بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ 🌷چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد. از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار، دستش روی هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم. 🌷– جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم. صدات کردم نشنیدی، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیک رو رد کن بره جلواون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه. 🌷خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود. پلاستیک رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم، دادم صندلی جلو. 🌷تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم. مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم. هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود، اما ته قلبم گرم شد. 🌷مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم. قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت. 🌷ـ الهی! ، خودم رو به خودت سپردم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((مرواریدغواص)) 🌷اتوبوس ایستاد. خسته و خواب آلود، با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید، از پله ها رفتم پایین. چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم. هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد. همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد. 🌷سعید یه کم همراه من اومد و رفت سمت دوست های جدیدش. چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم، هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن. 🌷دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن. یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند. سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم. منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم رفتم جلومن، فرهاد، با ۳ تا دیگه از پسرها و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش می کردن، جلوتر از همه حرکت می کردیم. اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون، کمتر به گوش می رسید. 🌷فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه امـ ای ول، چه تند و تیز هم هستی، مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری، توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ و سر حرف زدن رو باز کرد. چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر، سراغ بقیه گروه و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر، جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود. 🌷با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم. هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد. 🌷به نیمچه که فرهاد گفته بود رسیدیم. آب با ارتفاع کم، سه بار فرو می ریخت و پایین آبشار سوم، حالت حوضچه مانندی داشت و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد. 🌷آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد. منظره فوق العاده ای بود. محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم که دکتر اومد سمتم ـ شنا بلدی؟ 🌷سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم. ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه، آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد. به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه. اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره. ناخودآگاه خنده ام گرفت 🌷– مثل آدم هاست، بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره. برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی، چشم دل می خواد. ✍ادامه دارد......
از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: *یاد گرفتم* 🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. 🔹که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. 🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. 🔹که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. 🔹که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. 🔹کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. 🔹که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود. 🔹کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. 🔹که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. 🔹کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. 🔹کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. ♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم🌸
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوسی_پنجم (( جذام!!!)) 🌷به هر
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( به زلالی آب)) 🌷توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود. ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو کجا میزاری. هر چقدر هم که حرفه ای باشی، ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه. خندید? 🌷ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره کردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود. 🌷حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توی آب چشم هام گر گرفت 🌷وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توی ذهنم بودن. انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق… کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. 🌷به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم. چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد. 🌷کوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت. همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود. 🌷به ساعتم که نگاه کردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می کرد. دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود. 🌷هاج و واج، مثل برق گرفته ها … ? . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((جوان من)) 🌷بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد. – کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود. حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد: 🌷ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم. از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد. 🌷– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم. برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین – سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و … 🌷پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه. ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره. نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده. – جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره. 🌷یهو حواسش جمع شد. – هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد. ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃