eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان واقعی وزیبای یک دختر لهستانی 📚 نوشته سید طا حسینی 📖 #تمام_زندگی_من #قس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ # 📖 👈خدایی که میشنود 🌷مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... 🌷همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... دعا می کنی؟ ... 🌷- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... 🌷- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... 🌷- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... 🌷خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... ✍ادامه دارد‌...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 از حموم نمره در اومدیم بیرون و نم نم بارون میزد خانمی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب جلوش پهن بود رفت جلو بهش سلام کرد و نصف بیشتر لیف و جوراباش رو خرید. تعجب کردم و پرسیدم واسه کی میخری ؟ ما که الان از حموم اومدیم بیرون اونم اینهمه گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی داره خرجشو در میاره وگرنه الان میتونست تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ بشه. برگشت تو حموم و صدا زد نصرت اینا رو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ....... . . 📕برگی از زندگی جهان پهلوان تختی ‎‌‌‌‎‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔞 شاید این اتفاق برای هرکسی بیوفته 🚶 تو یک مسافرت کاری بودم و کارم یک روز زودتر تموم شدو اومدم سمت خونه به زنم هم نگفتم ه سورپرایز شه حدود ساعت 10 شب بود که رسیدم دیدم تو پارکینگ یک ماشین جدید پارکه خلاصه رفتم اروم اروم رسیدم دمه درب ورودی دیدم صدای خنده و ... میاد بعد اروم درو باز کردم چراغ ها خاموش بود دیدم صدا از اتاقه نزدیک شدم درب بسته بود دیدم صدای تکون خوردن تخت میاد 😭 وای داشتم سکته میکردم یکهو درو باز کردم و دیدم همسرم با بچه ام رو تخت دارن بالا بلندی بازی میکنند. دخترم فیلم ترسناک دیده بود ترسیده بودو خوابش نبرده بود اومده بوده پیش همسرم. وای اون لحظه داشتم سکته میکردم هزار تا فکر تو سرم بود بغضم گرفته بود دیگه دلو زدم به دریا درروباز کردمو خیالم راحت شد. این اتفاق شاید برای هرکسی بیووفته که به همسرش شک کنه .ولی از همتون خواهش میکنم تا از چیزی مطمن نشدید زندگیتونو خراب نکنید. ارزش زندگیتون بیشتر از هرچیزیه👌🏻 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید : فرزندم مسجد این محل کجاست ؟ کودک گفت: آخر همین خیابان،به طرف چپ بپیچید، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید . شیخ گفت: آفرین فرزند! من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟ کودک پرسید :درباره چه چیزی صحبت میکنی ، حاج آقا !؟ شیخ گفت: می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم ! کودک خندید و گفت: تو راه مسجد را بلد نیستی ، می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی...! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند /
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقِ‌ تو بر عیشِ جهان مےارزد دیدن قبر تو و مےارزد جان زڪف دادن و دل بر تو سپردن چہ خوش اسٺ قبر تو دیدن و مُردن چہ خوش اسٺ ❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا ✨خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَمَنْ يَتَّبِعْ ✨خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ ✨بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَوْلَا ✨فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ ✨مَا زَكَى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا ✨وَلَكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشَاءُ ✨وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۱﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨پاى از پى گامهاى شيطان منهيد ✨و هر كس پاى بر جاى گامهاى ✨شيطان نهد بداند كه او به زشتكارى ✨و ناپسند وامى دارد و اگر ✨فضل خدا و رحمتش بر شما نبود ✨هرگز هيچ كس از شما پاك نمى ‏شد ✨ولى اين خداست كه هر كس ✨را بخواهد پاك مى‏ گرداند ✨و خداست كه شنواى داناست (۲۱) 📚سوره مبارکه النور ✍آیه ۲۱ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕 !! حکایت این روزها همه مقصرند روزگاری در یک جایی مردی برای دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت و خواست از پنجره وارد شود که پنجره کنده شد و دزد به زمین افتاد و پایش شکست. شکایت نزد حاکم عادل برد. حاکم صاحبخانه را خواست و گفت: چرا "پنجره" سُست بوده که این بندهٔ خدا از طلب روزی خود و سهم خود باز مانَد و صدمه ببینَد! مرد گفت: نجار پنجره را سست ساخته است، من بیگناهم. حاکم نجار را خواست و عتاب کرد. نجار گفت: من پنجره را محکم ساختم، بنّا آن را خوب نصب نکرده! حاکم بنّا را خواست و علت را جویا شد. بنّا گفت: مصالح فروش مصالحِ نامناسب فروخته است! حاکم مصالح فروش را خواست. او که نتوانست دیگری را مقصر نشان دهد،محکوم شد و حاکم فرمود دارش بزنند! وقتی مصالح فروش را پای چوبه دار بردند،چون قدش کوتاه بود به طنابِ دار نمیرسید. موضوع را به حاکم گفتند. فرمود: یک نفر که قدش بلند است پیدا کنید و اعدامش کنید تا موضوع ختم به خیر شود و صدای کسی در نیاید 😔 چه حکایت آشنایی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ # 📖 #تمام_زندگی_من #قسمت_سوم👈خدایی که میشنود 🌷مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍ عهدی که شکست 🌺چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... 🌺اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ... 🌺- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ... 🌺تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ... 🌺صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ... - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... ✍ادامه دارد‌..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃